از اتوبوس تا هواپيما

به علت قطعی ADSL بعد از برف شدید شیراز دسترسیم به اینترنت خانگی از دست رفته چون هاب خارجی آسیب دیده و شرکت مخابرات هم مثل شلمن داره میاد برا تعمیر و لذا مجبورم استثنائا ساعت 2 آپ بشم و از همه شما عزیزان عذرخواهی می کنم.

 توی دوران دانشجویی وقتی می خواستم از مشهد بیام شیراز اگه می خواستم با اتوبوس بیام دهنم سرویس میشد چون 24 ساعت راه بود و وقتی به مقصد می رسیدی هیکلت به خاطر انطباق و ازدواج با صندلی ،شبیه شاخ قوچ فِر می خورد و خصوصا اینکه شب هم با نکبت و فلاکت خوابت میرد و اوضاع هم زمانی بدتر میشد که نفر بغل دستیت گروه خونیش بهت نخوره خصوصا که قبل از تهیه بلیط آزمایش خون نمی دادیم تا گروه خونیامون رو چک کنیم .

معمولا نفرات بغل دستی به چند رده تقسیم میشدند:

اول مهره داران و اینها کسانی بودند که سیخ بغل دستت می نشستند ، بدون اینکه یک کلمه باهات حرف بزنندو تا خود مقصد مجبوری نیمرخشون رو تحمل کنی.

دوم نرم تنان که معمولا چاق بودند و تمام چربیهاشون از زیر دسته صندلی یا اگه دسته اون وسط نباشه مثل سونامی به صندلیت حمله می کنه و مجبوری از پهلو بهشون کانکت باشی و اونجا هست که واقعا معنی دل به دل راه داره رو بهتر می فهمی و موقع پیاده شدن هم مثل دو قلوهای شکمی که از شکم بهم وصلند باید با عمل جراحی جداتون کنند .

سوم هدفن داران که تا آخر مسیر بغل دستت میشینند و آهنگ گوش میدن و هر وقت هم میخوای بهشون چیزی بگی باید با لب خونی حالیشون کنی که این اوج سرگرمیته و اون صدای یواش زِر زِر آهنگشونم روانیت می کنه چون اصلا نمی فهمی چی میخونه اما یه صدایی شبیه صدای جیرجیرک در حال وضع حمل به گوشت می رسه.

چهارم فَک داران که به علت داشتن فک قوی همینجور حرف می زنند و معمولا چیز به درد بخوری هم برا گفتن ندارند چون حرف خوب کمه و کسی که زیاد حرف بزنه یعنی داره حرفای بی سر و ته می زنه و تصادفی حروف الف با رو کنار هم می چینه و قسمت بد ماجرا هم اینه که مثل کلاه قرمزی میان تو صورتت حرف می زنند و از بالای موهات تا بالای کمربندتو هم با آب دهان غسل مستحبی میدن.

و پنجم نچسب ها  که اونایی هستند که از همون لحظه اول که می بینیشون می فهمی به درد مصاحبت نمی خورند و کلا مثل تفلون نچسبند و نمی فهمی هم دقیقا چشونه که اینقدر قیافشون عقده ای به نظر میاد.

و ششم خروس جنگی ها که هر لحظه ممکنه باهاشون دعوات بشه کافیه دستت بیاد کنار دستشون تا به محض اینکه حسگر های موجود در کنار پیاز ریز موهای دستشون به حرکت در بیاد آلارم بدن و صاحب مو آمپر بچسبونه و منفجر بشه.

و هفتم ولو شوندگان که به محض اینکه خوابشون ببره سرشون و نصفی از نیمه بالایی بدنشون (بازم خدا رو شکر که نیمه پایینی بدنشون فیکسه) میفته روت و ولو میشن (خصوصا اینکه من اون موقع مجرد بودم و تا حالا هرگز کسی سرشو روی شونم نگذاشته بود تا بخوابه اما این عناصر سرشون رو میگذارند روی شونت و به سرعت باهات محرم میشن و خوابیدن روی شونه رو قبل از ازدواج برا خودشون افتتاح می کنند و موهای چربشون هم میره توی گوشت ودماغت و قلقلکت می کنه)

و هشتم خُرخُرسانان که وقتی خوابیدند آنچنان خُرخُر می کنند که دوست داری خِرخِره شون رو بِبری جراحی پلاستیک و نوکش رو سربالا کنی.

نهم جورابداران که از همون لحظه اول کفششون رو در میارن و جورابشون که بوی دهن کروکدیل میده تا آخر مسیر مستفیضت می کنه اما خبر خوش اینه که نیم ساعت بعد دماغت کیپ میشه و دیگه حتی بوی بهشت هم به مشامت نمی رسه و خبر بد اینکه هر کی از کنار صندلیتون رد میشه به جفتتون نگاه می کنه و تو رو هم به عنوان متهم ردیف دوم در تولید بوی جوراب می بینه و این در حالیست که نمی تونی از خودت دفاع کنی و بگی والا بوی جوراب من نیست.

و دهم تخمگذاران که از وقتی می نشینند روی صندلی مثل مرغی که ترس داره از جاش بلند بشه که نکنه تخمش جوجه نشه ،همینجور نشسته قفل میشن و اگه بخوای بری آب بخوری یا کاری شبیه این برات پیش بیاد نمی گذارند و حتی ممکنه رفت و آمدت باعث ایجاد کنتاکت بشه.

و یازدهم بچه زاها که یک بچه ای هم توی بغلشون هست و معمولا اون بچه پوستتو غلفتی می کنه اما جرات هم نداری جلوی باباش بهش بگی نکن بچه ،بشین بچه ،ول کن بچه،کچلمون کردی بچه.

و دوازدهم شکم داران  که از اولش که میشینن کنارت همینجور می خورن تا لحظه آخر و شب هم که میخوان بخوابن معمولا یه آدامس توی دهنشون هست تا صبح اول وقت که از خواب بیدار میشن بدون فوت وقت بجَوَنش.

سیزدهم دوزیستان که معمولا بین دو تا صندلی در رفت و آمدند و یه بار میان پیش تو و یه بار میرن یه جای دیگه میشینن و نمی فهمی که رو دو تا صندلی آزادی بخوابی یا نه باید سیخ بشینی تا برگرده و وسوسه این صندلی خالی که تو رو دعوت به خوابیدن میکنه و تقوای تو در زدن دست رد به سینه این صندلی روانیت می کنه ولی معمولا وقتی میرن جای دیگه یه زاپاسی میاد سر جای اونها میشینه .

خلاصه این باعث میشد که من در طول ترم یک بار یا حداکثر دوبار بیام شیراز اما پولمو جمع کنم و با هواپیما بیام البته از برگشتش کارم راحت بود چون حتما با هواپیما بر می گشتم چون مادرم میگفت آخی بچم گناه داره تو اتوبوس خرد میشه اما بابام میگفت اینو با اتوبوس بفرستش بره مگه من که بچه بودم با هواپیما جایی می رفتم(منم توی دلم می گفتم آخه بابا وقتی تو بچه بودی هنوز برادران رایت داشتن تازه هواپیمای دو نفره رو اختراع می کردن و اونموقع توی ایران تازه قاطر دولوکس اومده بود برا جابجایی ملت) اما به هر حال مامانم پول بلیط اتوبوسی که بابام میداد رو یه پولی میگذاشت روش یا بهتر بگم روی پولش ،پول بلیط اتوبوس بابام رو میگذاشت و منو با هواپیما می فرستاد برم مشهد و توی هواپیما معمولا اتفاقات باحالی میفتاد.

  یادمه یه دفعه سوار هواپیما شدم که دیدم دو تا ازین زنهای به دور از تکنولوژی اومدن سوار شدن اما اعتقادی هم به شماره صندلی نداشتند و همینجور فرت رفتند پشت سر من نشستند و چون هواپیما خلوت بود من مطمئن بودم مهماندار اینا رو سرجای خودشون نمی شونه و از همون اول شروع کردن به صحبت کردن با همدیگه اونم به اینصورت که هر دوشون باهم بلند بلند حرف می زدند و من نمی دونم کی این وسط گوش میداد و اونم حرفای الکی که هر کدومش که به گوشت می خورد دوست داشتی بری پایین و بال هواپیما رو گاز بزنی مثلا یکی از بحثاشون این بود که هر کی تو هواپیما بره دستشویی، ازون بالا همه محصولاتش میریزه رو کله ملتی که روی کره زمین دارند زندگی می کنند برا همین هست که گاهی وقتها که مثلا توی حیاطی یا توی کوچه حس می کنی یه چیز خنکی ریخت رو صورتت خلاصه تصمیم گرفتم به هر قیمتی شده اینها رو بلند کنم تا نجات پیدا کنم و لذا رومو چرخوندم پشت سرم و خیلی جدی گفتم می بخشید خانم اینجا که نشستید روی چرخه مشکلی ندارید؟ و اونا هم سریع بلند شدند و رفتند یه جای دیگه نشستند که روی چرخ نباشن و توی راه پستی و بلندی های جاده اذیتشون نکنه(آخه آدم حسابی هواپیما که دیگه روی چرخ زیر چرخ نداره همش 10 ثانیه با چرخش راه میره بعد میره تو هوا و چرخشم جمع میشه).

یه دفعه دیگه هم سوار هواپیما شدم و نشستم روی صندلیم که یک دفعه دیدم دو تا دختر هم اومدن کنار من نشستند و سه تا صندلی پر شد و منم سریع خودمو جمع و جور کردم و خیلی با کلاس و سیخ نشستم که دخترا حس کنند بغل دست یک آدم فوق العاده با دیسیبرین و باشخصیتی نشستند و همینجور توی رویاهای خودم غرق بودم و حس می کردم الان من جک توی تایتانیکم که ناگهان یکیشون گفت آقا میشه دریچه کولرمون رو ببندید و منم از خدا خواسته که یه جوری خودشیرینی کنم و خودمو نشون بدم سریع از جام بلند شدم که دریچه رو ببندم اما تا انگشتم به یک وجبی دریچه کولر رسید مثل کش تومبون چپیدم تو صندلیم چون کمربندمو یادم رفته بود باز کنم و تا اونجاییکه که کمربند جا داشته بود من بلند شدم اما لحظه آخر که کمربند کورسش تموم شده بود و من هم به صورت دال شکل داشتم با کمک سرعت اولیم خودمو عمودی می کردم ،کمربند منو متوقف کرد و با جاذبه زمین بقیه مسیرو برعکس طی کردم تا بالاخره آدامس وار چسبیدم به صندلیم و خیلی خیلی ضایع شدم چون دخترا فهمیده بودند سوتی دادم و داشتن می خندیدن و منم هر چی فکر کردم چی جوری رفع سوتی کنم هیچ راهی به ذهنم نرسید حتی نمیشد صد تا بشین و پاشو بزنی که یعنی خودم خواستم همینجور الکی پاشم بعد بشینم به هر حال در حالیکه خجالت زده بودم کمربندمو باز کردم و بعد دریچه کولرو براشون بستم و البته ازونجای سفر خیلی آرامش گرفتم چون دیگه آبروم رفته بود و چیزی برا از دست دادن نداشتم و لذا راحت و ریلکس سر جام نشستم و اتفاقا دخترا هم از من بیشتر خوششون اومد چون حس کردن منم آدمم و قلمبه شخصیت نیستم چون ورم شخصیتم ترکید و هی تا آخر سفر به بهانه های مختلف باهام صحبت می کردند ولی من توی هم صحبتی باهاشون خیلی مایه نمی گذاشتم و بیشتر ساکت بودم چون اخلاقم اینجوریه که وقتی احساساتی میشم زبونم قفل میشه و این زبان همیشه فعال که از مغزم هم دل کنده و اعلام استقلال کرده از کار میفته.

نگید چرا پویا اینهمه عکس خودشو میگذاره توی وب چون در این وب وجود عکسم غیر عادی نیست چون خاطرات مربوط به صاحب اون عکسه که داره نگاهتون می کنه و در ضمن کس دیگری جرات نداره عکسشو بده من بگذارم توی وبم و خانمم هم به زور راضی شده چند تا عکسشو گذاشتم و نمی تونم هم همش عکس مارماهی بگذارم تازه واقعا نمی دونم عکس کی یا چی بگذارم که با خاطره نویسی سنخیت داشته باشه (حالا شما هم دیگه این قیافه تکراری ما رو تحمل کنید).

تنها در خانه با 10 نفر

یادمه سال چهارم دانشگاه بودم که تصمیم گرفتم یک خونه رهن و اجاره کنم و خودم هر کیو خواستم به سلیقه خودم بیارم تا همخونه ایم بشه نمي دونيد چه حس خوبي داره اينكار مثل اينه كه آكواريوم بخري و حالا ذوق داشته باشي چه جور ماهي اي بندازي توش خصوصا اينكه سال قبلش با یک آدم فوق العاده وسواسی و منظم و حسود و آب زیر کاه همخونه شده بودم که حسابی ضد حال بود(از وسواسش اينو بگم كه آب رو ميگذاشت 12 ساعت كلرش بپره بعد مي خورد حالا توجه هم نمي كرد كه كلرش كه بپره آب آسيب پذير ميشه و پر از باكتري ميشه يعني تو 12 ساعت شما آبي داري پر از باكتري و يا تخم مرغ رو ميگذاشت 12 ساعت زير آب و ميگفت آب بايد بره تو منافذش تا قشنگ تميز بشه آخه اين تخم مرغه از بدجايي رد شده!!!! و از حسوديش هم همينو بگم كه وقتي من سيالات 18 شدم و خودش 10 شد رفت به استاد اعتراض كرد كه اين هم خونه ايم بوده و درس درست راست نمي خوند و تمرين هم كه تحويل نميداد و كوييز هاشم كه خوب نميداد و اين آخر ترمي چه سر و سري باهاش داريد كه نمرشو ماكزيمم نمره كلاس داديد؟!!!!) پس رفتم و خونه رو رهن کردم و با یکی از بچه های کرمان که بهش می گفتیم پدر بزرگ (چون سنش از ما بیشتر بود و قیافش هم 20 سال پیرتر از سنش می خورد) و با یکی از بچه های شمال که اونم پسر آرومی بود و همباشگاهیمم بود استارت کارو زدیم و تصمیم داشتیم چهارتا بشیم و دیگه پرونده ي هم اتاقی ها رو مختومه كنيم .

بعد از مدت کوتاهی پدر بزرگ دو تا از بچه های کرمانو آورد خونه به عنوان مهمون که یکسال مهمونمون بودند و نه اجاره میدادند و نه هزینه خوراکشونو می دادند فقط برا اینکه دروغ نگم اینو بگم که یکبار یکیشون دو کیلو سیب زمینی خرید که به شدت مایه تعجب من شد البته من اصلا برام مهم نبود این مسائل چون خیلی خیلی شدید مهمون دوستم تا حدی که مهمون دوستیم یکی از نقاط ضعفم شده مثلا وقتی مهمون از یزد برامون میومد و میرفتند خونه باجناقم(باجناقم کازرونیه مقیم شیراز بود اما الان ساکن یزد شده) من حسابی کلافه میشدم که چرا زودتر خونه من نمیان و کار به جایی می رسید که بنده خدای مهمون از دستم کلافه میشد از بس بیتابی می کردم.

و خلاصه یه مدت دیگه گذشت و یکی دیگه هم اومد گفت منم میخام همخونت بشم و منم گفتم خوب بیا و اون پسر الان شهردار یکی از شهرهاست و اونموقع معاون انجمن اسلامی بود و به من گفت پویا می دونی از کجا تو رو میشناسم و منم گفتم از کجا؟ و اونم گفت توی شب شعر دیدمت چون منم شاعرم و اونجا بودم اما تو با بقیه فرق داشتی چون خیلی باحال بودی و منم گفتم مگه چیتو؟(چیتو یه واژه شیرازیه) اونم گفت شعرتو که خوندی از روی سن پریدی پایین، از يك و نيم متر ارتفاع، اونم در جمع اهل ادب که همه احساسیند .آخه پسر چرا از راه پله نیومدی پایین؟و بعد هم زد زیر خنده و گفت پویا خونه قبلی که بودم بچه هاش خلاف کار بودند اما شنیدم اینجا حتی سیگار هم ممنوعه و منم بهش گفتم ها بابا بیا مشکلی نیست و همون روز اول که بنده خدا رفت بخوابه منم رفتم تشکمو از توی کمد بیارم بیرون تا بخوابم اما همینجور که دست کردم لای تشکها که بکشمشون بیرون دیدم آخیش چه قدر خنکو باحاله و برا همین کلمو کردم تو کمد و لای تشک ها در حالیکه پام تا گردن از کمد بیرون بود و فقط کلم لای تشکها بود و همونطور خوابیدم(من اکثر اوقات سرمو می کنم زیر بالشت و می خوابم و صبح که از خواب بیدار میشم موهامو دیگه لازم نیست شونه کنم چون یا فشن شده یا تاج خروسی)و این بنده خدا بعدا تعریف کرد برام پویا روز اول که اومدم باهات همخونه شدم تو کلتو کردی تو کمد و خوابیدی من ترسیدم گفتم خدایا این عقلش سالمه؟سرمونو نبرند یه وقت؟ اینا دیگه کیند؟اينجا خونه ي عجوج مجوج نباشه؟ چند روز بعد اومد گفت پویا من سنی هستم و منم گفتم اشکال نداره و شروع کردم براش شیعه رو اثبات کردن (نسبت به اعتقادات دیگران اگر فکر کنم اشتباهه سکوت رو خیانت در حقشون می دونم)اما بعد از مدتی حس کردم از حرفام می رنجه و لذا دیگه چیزی بهش نگفتم تا یکسال بعد که خودش دعوت کرد منو به مناظره.

خلاصه یکماه دیگه که گذشت بازم یکی ديگه اومد و گفت فلانی منو فرستاده گفته تو بهم تو خونت جا میدی چون اینموقع سال خونه گیرم نمیاد و مجبورم ترک تحصیل کنم چون خوابگاه پسرها رو هم حذف کردند و منم گفتم خوب بیا تو.بعد از مدتی فهمیدم که اینم سنیه اما بر عکس قبلی خلافکارم بود اما چون جو خونه مثبت بود این بنده خدا هیچ عمل خلاف شرعی جلوی ما نمی کرد و بچه ها اسمشو گذاشته بودند هویج الاسلام چون از خودش یه دینی ساخته بود ترکیب شیعه و سنی و کفر ومسیحیت و عرفان سرخپوستي بود و از هر کدومش بهترینهاشو از دید خودش گلچین کرده بود مثلا صیغه رو از شیعه گرفته بود و میگفت عملیست بسیار نیکو كه موجبات مسرت روح و ابتهاج جسم رو فراهم مي كنه و نماز و روزه نگرفتن رو از کفار گرفته بود و مي گفت دلت پاك و سالم باشه بقيش ظواهره و ترتیب حقانیت خلفا رو از اهل تسنن گرفته بود و کوفتیدن (مصدر کوفت کردنه) شرابو هم از مسیحیها گرفته بود و كشيدن بنگ و مواد افيوني رو هم از عرفانهاي دودباز و نشئه پرور سرخپوستي گرفته بود و داشت به زور مواد چاكراهاشو باز ميكرد البته فكر كنم از بقيه عرفا يه چند تا چاكي هم بيشتر داشت البته هيچكدوم ازين كارا رو توي خونه نميكرد و همشو بيرون انجام ميداد و سال بعد كه با هم سنخهاش همخونه شد اومد و منو نصيحت كرد كه شما تفريطي بوديد و هم خونه اي هاي الانم افراطيند اما من يك مسلمان ميانه رو هستم و من بهش گفتم مگه چيتو؟ و اونم گفت شما حتي سيگارم نمي كشيد اما هم خونه اي هام الان هروئين مي زنند و خ ا ن م ميارن و مورد عنايت قرار ميدن و عرق سگي مي خورند اما من دوست دختر ميارم خونه و ترياك مي كشم و ويسكي و وتكا مي خورم و من گفتم حالا ميشه بگي فرق دوست دختر با خ ا ن م چيه؟ و اونم گفت نادون تو نمي دوني فرقش چيه؟!!!!(همچين آمپر چسبوند) خ ا ن م با همه هست و فاسده اما دوست دختر با تو هست و تا موقعي كه با تو هست با هيچكس نيست و وفاداره تو اون مدت ،منم فكم افتادو بابت تفريطم شرمنده شدم واقعا و رفتم .

خلاصه بشری بود ها كه نمونشو تا حالا نديده بودم چون به شدت تعصب مذهبي نشون ميداد و به شدت كاراي غير مذهبي مي كرد تا حدي كه اگر مستر همفر پيداش ميكرد يه وهابيت جديدي مي تونست باهاش بسازه چون پتانسيل خوبي داشت كه بخوات ادعاي پيغمبري كنه البته به جاي وهابيت اسم دينشو بايد ميگذاشت اُلاغيت.

یه مدت دیگه گذشت یکی اومد و خواست همخونمون بشه که معاون دفتر فرهنگ هم بود و منم دیدم پسر خوبیه گفتم بیا تو(بهش می گفتیم قناری چون توي گروه كُر می خوند) که خود اون هم بعد از مدتی یکی دیگرو با خودش آورد(به اونم می گفتیم جوجه قناری چون قناری معرفش شده بود و ورودی 80 ترم یک هم بود و اون زمان ورودي 80 يعني تازه از تخم در اومده) و خلاصه 9 نفر شدیم و معمولا دو تا مهمون رد گذری هم داشتیم که یازده تا شده بودیم و خیلی هم خوش میگذشت چون 5 تامون شاعر بودند و با هم راحت شب شعر راه مینداختیم البته صاحبخونه اومد اعتراض و گفت شما گفتید چهار نفریم و منم گفتم خوب چهارتاییم و اونم گفت پس اینا کیند و منم گفتم مهمون هستند و خلاصه با هم کل کل کردیمو اونم رفتش البته من فقط از چهار نفر اجاره می گرفتم و نفرات بعد مجانی اونجا بودند چون می خواستم از لحاظ شرعی کارم بدون اشکال باشه.

یادمه اون همخونه ای که معاون دفتر فرهنگ بود همون شب اول گفتش بچه ها دستشویی کجاست و منم گفتم برو تو حیاط و اونم رفت و دیگه پیداش نشد.

پنج دقیقه گذشت نیومد .ده دقیقه گذشت نیومد.20 دقیقه گذشت نیومد ،نیم ساعت شد نیومد و هم اتاقیم گفت پویا این تو دستشویی چی کار می کنه؟ و منم گفتم هر کاری می کنه به ما چه و اونم گفت بیا بریم شاید طوری شده و منم گفتم نه بابا شاید مشکل به هم زده فضولی نکن تو کارش اما اون رفت تو حیاط و گفت پویا بدو بیا و منم رفتم تو حیاط دیدم وسط زمستون که آب گلوت تو دهنت قندیل می زنه این با زیرپوش کف حیاط برا خودش خوابیده و منم بهش گفتم پاشو دیدم نه خیر مثل اينكه تو خواب زمستانیه و خلاصه زیر چهارچرخشو گرفتیمو آوردیمش تو ساختمون و هر چی تکونش دادیم دیدیم بیدار نمیشه و یک لحظه فقط چشمشو باز کرد که من دیدم چشمش چپ شده خلاصه موندیم چی کار کنیم آخه تا حالا توی همچین موقعیتی نبودیم و اینم روز اول بود باهاش آشنا شده بودیم و نمی دونستیم بیماری خاصی چیزی داره یا نه خلاصه یکی پیشنهاد داد گفت فشارش افتاده آب پنیرش بدیم و منم گفتم آب پنیر چیه؟!!! آبقندش بدیم(پیشنهاد آب پنیرو همین شهردار عزیزمون میداد) اما اون گیرداده بود به آب پنیر که منم یه نموره عصبانی شدم و گفتم مسئولیت همه توی این خونه با منه و همون آب قندش میدیم خلاصه آبقند درست کردیم و ریختیم تو دهنش اما از بغل لباش می ریخت بیرون و با خودمون گفتیم حالا ولش کن ان شا الله یک مقداریشم رفته تو مریش، بگیریم بخوابیم شاید صبح حالش خوب شده بود.

خلاصه خوابیدیمو صبح شد و بهش گفتم فلانی پاشو ساعت هشته کلاس داری و اونم با چشم چپ و صدای نحیف گفت ولم کنین و صبر کردیم و ساعت ده شد اما چون اون هشت کلاس داشت برا ترغیبش گفتم فلانی پاشو ساعت هشته کلاس داری و اونم گفت ولم کنید و ساعت دوازده شد و گفتم هشته پا نشد، ساعت 2 شد گفتم هشته پا نشد، ساعت 4 شد گفتم پاشو دیگه ،کلاس داری و اونم یه جمله تاریخی گفت که ما فهمیدیم کلا مخش آب روغن قاطی کرده و جملش این بود که بگذار کلاسام همشون جمع بشن تا همشو با هم برم!!! و لذا اینجا بود که دیگه گفتیم بابا اینو ببریم درمونگاه ببینیم چی شده.

 لذا دو نفری لباساشو برش کردیم و در حالیکه دستاش روی شونه هامون بود ، سلانه سلانه بردیمش در خونه و با تاکسی تلفنی بردیمش درمونگاه و توی درمونگاه بهش سرم وصل کردند و بعد دکترش به من گفت چی می زنین؟ و منم گفتم بله؟ و اونا گفتند چی زدین که بدن این نتونسته طاقت بیاره و منم گفتم یعنی چی، چی می زنین؟ و اونم گفت پسرم دکتر محرمه اگه ما ندونیم چه ماده مخدری مصرف کردید که نمی تونیم اینو درمانش کنیم و منم گفتم دکتر این روز اولیه هم اتاقی ما شده و منم نمی دونم کیه؟چی کار می کنه؟آیا میزنه چیزی یا نه؟و کی قابلمشو چپ کرده؟و اونم گفت خیلی خوب برید ولی فکر نکن کار خوبی کردی که بهم اعتماد نکردی و بعد از یه مدتی هم اتاقیم مثل نوزادی که تازه به گریه میفته  چشم باز کرد و جواب عیادت کنندگانم میداد و ازونجایی که آدمای با کلاس و گردن کلفت میومدن عیادتش ما فهمیدیم کم آدمی هم اتاقیمون نشده اما با خودمون می گفتیم آخه همچین آدمی چه کاری ممکنه کرده باشه؟ و بعدها می گفت من اصلا هیچ چیزی یادم نمیاد از اون دوران که کی اومد عیادتم و چی گفتم و چی شنیدم و حافظم کلا پاک شده و بهمون گفت عصر همون روز سَرم درد می کرد و یکی به جای استامینوفن بهم دیازپام داد و گفت کار همونو می کنه(شایدم گفته والیوم من یادم نمیاد)و من چون تا حالا نخورده بودم اینجوری بدنم متاثر شد و بعد از چند ساعت مدهوش و بیهوش شدم.

خیلی با اینها خاطرات خوشی داشتم خصوصا اینکه پدربزرگ خیلی مهربون و باحال بود و آشپزیشم بیست بود از مامانم و زنم بهتر می پزه و یادمه من داشتم چاق میشدم از بس مي خوردم تا اینکه عاشق یه دختری شدم و دوباره رفتم به سمت لاغری، یادمه ماه رمضون افطار نمی کردم و فقط سحری می خوردم یعنی روزه ایکه فقط سحر تا سحر چیزی بخوری و کارم شده بود برم تو اتاق درو ببندم و گریه کنم و شعر بگم.

البته قبل از این ماجرای عاشقی حسابی در حال خوشگذرونی بودم یادمه یه اتاقک چوبی توی خونه برا خودم درست کرده بودم و می رفتم توش و تمرین دف زنی می کردم چون بدون اون اتاقک عایق، سر و صدا زیاد میشد و صاحبخونه با دسته جارو از طبقه بالا میزد به شیشه پنجره ما که طبقه همکف بودیم اما نیم ساعت حداکثر میشد تمرین کنی چون توی اون فضای بسته کوچک چوبی که دورتا دورشم پتو گرفته بودم از شدت عرق ناشی از تحرک، بعد از نیم ساعت مثل کسانی که سونای بخار رفتند می شدم و با کله می پریدم بیرون.

در اين عكس بعضي از افرادي كه با ما زندگي مي كنند رو مي بينيد كه من حداقل روزي نيم ساعت به شنا كردنشون نگاه مي كنم(به چشم خواهري) و چايي مي خورم.

پويا در دانشگاه چه كار مي كند

توی دانشگاه کار اصلیم فعالیتهای فرهنگی مذهبی سیاسی بود و در حاشیه، درس هم می خوندم و وقتی هم عاشق میشدم همه فعالیتهام سر جاش بود و فقط درسو کنسل می کردم البته فعالیتهام هم رنگ و بوی عاشقانه می گرفت مثلا توی مسائل فرهنگی دو تا از بردهاي دانشگاه دست من بود که مثلا روش مفاهیم مذهبی و ادبی بگذارم اما من فقط شعرای خودمو که برا یه بنده خدایی گفته بودم روش می چسبوندم حالا حساب کنید اون بنده خدا چی می کشید ازین تابلو بازی یک عاشق دیوانه که رک گویی و شفافیتشو شما دوستان با خوندن وبم مستحضر هستید حتي يكدفعه به خاطر اينكه اسم اون بنده خدا مريم بود يك گل مريم چيني توي برد چسبوندم(عاشق عقلش لنگ مي زنه) و توی مسائل مذهبی هم در زمان تفسیر قرآن برای دانشجو ها به جای حرف زدن از جلال و جبروت خدا از جمال و بُعد معشوقگونش حرف می زدم خلاصه تمام ابعادم دگرگون میشد اما یک بعد شخصیتیم بود که هیچوقت عوض نمیشد و اونم دفاع از حق بود که منو در دید خیلی ها تبدیل کرده بود به یک عنصر اغتشاش طلب كه توی هر کاری وارد میشه البته چون به پختگي الان نبودم صرفا هدفم از بحث دفاع از حق بود و لذا با جزميت و جديت وارد بحث ميشدم و اما الان فهميدم چيزي كه از اثبات حق هم مهمتره اصلاح كسيست كه اعتقادات باطل داره لذا جوري از حق دفاع مي كنم كه طرف مقابل هم تاثير بگيره نه اينكه پر و پيت بشه.

یادمه به محض ورود به دانشگاه رفتم دفتر بسیج ثبت نام کردم اما چون دیدم نمی گذارند برنامه هامو اونجوری که خودم میخام مدیریت کنم لذا دیگه باهاشون همکاری نکردم(یه ضرب المثل سرخپوستیه که میگه بچه رئیس قبیله هر جا میره یا باید رئیس بشه یا اگه رئیس نمیشه آزاد باشه) و رفتم توی انجمن اسلامی مشغول شدم و اونجا هم چون کلیه اعضا با نظام مشکل داشتند لذا من هم با همشون دائم درگیر بودم و بعد هم به خاطر اینکه عاشق دختری شدم که عضو دفتر فرهنگ بود منم بخشی از فعالیتهام رو توی دفتر فرهنگ انجام میدادم البته بیشتر فعالیتهام توی انجمن اسلامی بود.

یادمه بهترین دوستم که یه پسر مذهبی و مظلومی هم بود اومد پیشم و گفت پویا ،معاون بسیج منو توی جلسات بسیج راه نمیده و تمامی کاسه و کوزه ها رو هم سر من میشکنه و منم اونجا نیستم از خودم دفاع کنم و منم بهش گفتم بیا بریم برات درستش می کنم .(حالا ببینید آدم فضول یعنی چی؟).آقا رفتم تو اتاق و گفتم فلانی چرا رفیقمو توی جلساتی که بر علیهش خطابه می خونید راه نمیدید ؟و اونم گفت جلسات بسیج مربوط به اعضا بسیجه و تازه مربوط به هسته بسیجه و به تو که هیچکاره بسیجی اصلا ربطی نداره .

آقا منم تا اینو شنیدم رفتم جلو و سرشو گذاشتم زیر بغلم و کتفشو با دستم گرفتم و در حالی که از پشت خودمو انداختم روی زمین اونو از روی سرم پرتابش کردم پشت سرم و پهن شد مثل سفره ماهی روی کاشی(اسم این تکنیک سالتو هست) و بعد هم بلند شدم و گفتم بار آخرت باشه دوستمو ضایع می کنی و دفعه بعد میام هسته و پوسته بسیجو از هم جدا می کنم تا کرم میوه بسیجو از توش در بیارم و رفتم بیرون و دوستم با تعجب نگاهم میکرد که ای بابا ما به این درد دل کردیم این اومد معاون بسیجو روی زمین ولو کرد(شايدم تو دلش ميگفت با اون زيراب زني ها سرعت رشد مرتبه ايم توي بسيج كند ميشد اما با اين حركت پويا ديگه فكر كنم رشدم متوقف شد) و البته رئیس بسیج آدم خیلی کار درستی بود و خودش هم با معاونش مشکل داشت برا همین این ماجرا رو به کمیته انضباطی نکشیدند ولی اگر هم می کشیدند بازم برای من فرقی نداشت چون اگه کسی ازم کمک می خواست بازم می رفتم حلش کنم البته با دقت به حرف دو طرف گوش میدم بعد قضاوت می کنم اما کسی که اهل حرف زدن نباشه دیگه خلاصه مجبورم از حالت عمودی به افقی تبدیلش کنم(این روحیه حل مشکلات با روش فیزیکی الان در من تغییر کرده و مشکلاتو به روش شیمیایی حل می کنم خلاصه اینم از عوارض کهولت سنه دیگه).

یه دفعه دیگه هم یکی از اعضای اصلی دفتر فرهنگ باهام مشکل بهم زد که اونو هم ناک اوت کردم و تا چند ماه رئیس دفتر فرهنگ که یک روحانی بود و منم خیلی دوستش داشتم تحویلم نمی گرفت(منم یه نقطه ضعف دارم و اون اینه که اگه کسی که دوستش دارم باهام قهر کنه روانی میشم و خیلی داغون میشم و خانمم حسابی ازین نقطه ضعفم استفاده مفید می کنه و دائم در حال گرفتن امتیاز از منه) و یک دفعه دیگه هم رئیس انجمن اسلامی رو افقی کردم که علت اینو یادمه.

بچه های انجمن همیشه به خاطر اختلافات سیاسی با من مشکل داشتند مثلا یک مقاله بر علیه نظام روی برد می چسبوندند و منم یک مقاله در جواب مقالشون کنار مطلبشون می چسبوندم و اینقدر قلمم قوی بود که مقالشون رنگ می باخت مثلا از پسر دکتر شریعتی بر علیه نظام مطلب می چسبوندند و منم از خود دکتر شریعتی پادزهر حرف پسرشو در میاوردم و میزدم کنارش به عنوان پسر کو ندارد نشان از پدر و یا از شیرین عبادی مطلب بر علیه نظام میزدن و منم مطلبی رو به طنز کنارش می زدم که هنوزم که هنوزه بعضی از بچه های بسیج منو با مقاله هام میشناسند و وقتی منو می بینند میگن یادت میاد فلان حرفو زدی توی فلان مقالت ؟پسر خیلی باحال بود و منم تازه یادم میاد که قبلا چه حرفایی نوشتم و با اینکه مقاله اونها بر علیه نظام بود و از پتانسیل و جاذبه انقلابی بودن اپوزوسیونی نفع می برد و مقاله من بهش راحت انگ نون به نرخ روز خوری می چسبید اما خواننده های مقاله من 5 برابر مقاله اونها بود .

خلاصه رفتم دفتر انجمن و دیدم رئیس انجمن یک بشر 100 کیلویی با قد 185 حدودا روی صندلیش نشسته و دو تا پایه جلویی صندلی را داده بالا و تک چرخ زده در حالیکه پشتی صندلیش به دیوار پشت سرش رسیده و با من داره بحث می کنه که تو که عضو انجمنی حق نداری طرفدار نظام باشی و باید در راستای تفکرات حزب حرکت کنی و منم استناد می کردم به آیین نامه انجمن که شما توی آیین نامش نوشتید شرط عضویت قبول داشتن ولایت فقیه هست و اونا هم می خندیدند و می گفتند خره می خواستیم بقیه رو خر کنیم و بعد دختر و پسر می خندیدند و بعد هم چند تا فحش مشهدی بهم داد و زد زیر خنده و تمام اعضا هم زدند زیر خنده اما من معنی حرفاشو نمی فهمیدم چون ازون فحشای ناب مشهدی بود ولی چون می دیدم همشون می خندند می فهمیدم یه چیز بدی داره میگه و من نقطه ضعف شخصیتیم این بود که یکی بهم توهین کنه و اگر جلوی دخترا کسی ضایعم کنه نقطه ضعف شخصیتیم مثل وتو وتو تکثیر میشد چون خیلی برا جنس زن ارزش قائل بودم تا جاییکه توی بسیج هر وقت می خواستن منو معرفی کنند به دیگر اعضا که از من حذر کنند می گفتند پسری با اعتقادات عجیب در مورد زن و اصولگرا و خودسر و عاشق رهبری(بعد از چاپ مقالم در مورد نظریه پرستش زن حسابی تابلو شده بودم و حتی یک جلسه پرسش و پاسخ گذاشتند تا منو محاکمه کنند و دخترا به من تمسخرگونه می خندیدند در حالی که حس می کردم از من خوششون میاد و پسرها هم کفری شده بودند که چرا ارزش مردو کم کردی اما بعد از دفاع من، هم دخترا به ارزششون بیشتر واقف شدند و پسرها هم فهمیدند ماجرا خیلی هم عجیب نیست و حتی یکیشون آخر جلسه اومد خصوصی بهم گفت فلانی بعد که حرفاتو زدی به دخترهایی که توی جلسه بودند نگاه کردم و حس کردم خیلی با ارزشند و کم مونده بود عاشق بشم و من اونجا فهمیدم انسانها بنده شنیده هاشون هستند و برا همین مولا علی در نهج البلاغه میگن انسان بنده کسی هست که پای حرفش میشینه و برا همین انتخاب دوست خوب توی اسلام اینقدر تاکید شده )خلاصه بهش گفتم فلانی چی میگی؟ و اونم خندیدو گفت هیچی(خنده جالبی داشت چون سینوسی زیر و بم خندش بالا و پایین میشد و اول و آخر و وسط خندش هم تن صداش ثابت بود خلاصه رو اعصاب بود) و تا اومدم برم بیرون یه فحش دیگه ای داد و همه دخترا و پسرا از خنده روده بر شدند  و منم رفتم تو گفتم چی گفتی ؟اونم گفت هیچی هیچی برو بابا از خودت شکی؟

منم یه نگاه انداختم به دو تا پایه روی هوای صندلیش و یک شوتی کشیدم زیر دو تا پایه و صندلیش از پشت افتاد و رئیس انجمن دو تا پاش تو هوا بود و کمر و کلش رو زمین و هنوزم داشت می خندید اما بعد از دو ثانیه که فهمید جهت جاذبه زمین عوض شده ، دو زاریش افتاد که وارونه شده و من بودم که زدم زیر صندلیش و بعد هم گفتم بهش حالا بخند و اومدم بیرون و پشت سرم دخترا و پسرا هم اومدن بیرون چون حس کردن سیرک دیگه تموم شده و منم اومدم از پله بیام پایین دیدم رئیس انجمن اومد دم در و دوباره یه فحش دیگه داد، منم ایندفعه رفتم و زدمش زمین و نشستم روی سینش و اونم با اون قد بلندش نصفيش تو دفتر بود و نصفيش از دفتر بيرون زده بود انگار که شیر شکار کردم و واقعا با اون هیکل گنده ي پنبه ایش کم از شیر نداشت البته شیر پیر و بعد هم ماجرا فیصله پیدا کرد و رفتم اما کلید انجمنو ازم گرفتند و گفتند تو فقط مسئول جلسات تفسیر قرآن و نهج البلاغه ای (منافعشون ایجاب می کرد که این جلساتو حفظ کنند وگر نه عاشق چشم و ابروی من نبودند).

اینو هم بگم که معاون انجمن هم همخونم بود و حسابی ذوق مرگ شده بود ازین حرکت من .

خوابگاه قسمت دوم

خوابگاه دخترا هم روبروی خوابگاه ما بود که یک دبيرستان بین دو خوابگاه قرار داشت اما خوابگاه ما به اونها اشراف داشت و دائم تفریح بچه های طبقه بالا این بود که برن از تو پنجره نگاه خوابگاه دخترا کنن و یکی دو تا دخترهم بودند که میومدن دم پنجره و برا اینا یه سری حرکات موزون انجام میدادن و آذوقه چشمی یک ماه بچه های خوابگاه ما رو فراهم می کردند تا اینکه از ساختمون مرکزی اومدن شیشه های واحد آخر رو رنگ زدند تا کسی نتونه چیزی ببینه (اَي بسوزه پدر حسادت)و منم یه روز با یکی کار داشتم اما توی هر واحدی رفتم دیدم خالیه انگار طاعون اومده تا رفتم واحد بالا و رفتم توی آشپزخونه و چراغو روشن کردم و دیدم سی تا پسر تو آشپزخونه کیپ تا کیپ وایسادن جوری که چراغو که زدم با نفر آخریشون چهار انگشت فاصله داشتم و فهميدم جای دو تا چشم رو روی شیشه رنگی با تیغ تراشیدن و چراغو هم خاموش کردن که دیده نشن و دارن نوبتی و با رعايت عدالت نگاه می کنند و اون بانوي يكم محترم هم داشت براشون برنامه فشن شو اجرا میکرد.

من ترم دوم خوابگاه بودم و به طرز وحشتناکی پاستوریزه بودم و لذا مایه خنده بقیه بودم مثلا زنگ میزدم خونه و میگفتم تا هفته دیگه برام یه دختر خوب پیدا کنید وگر نه درس نمی خونم و وقتی جک 18+ می گفتن من از اتاق می رفتم بیرون و تفریح بچه ها این شده بود که عکسای عریان چند تا از این عزیزان مونث خارجی بدون لباس رو یک دفعه جلوی چشمام بیارن و قاه قاه بخندند اما اونها نمی دونستند که من به علت اینکه تا حالا ازین چیزها ندیده بودم خیلی زجر می کشیدم ،خصوصا اینکه راهی هم برای آروم شدن نداشتم (خودشون با یک بندگون خدایی ارتباط داشتند و اونایی هم که نداشتند خودکفا شده بودند) بنابراین می رفتم یه جای خلوت و هی با مشت روی رون پام می کوبیدم که فکرمو از اثر عکس دیده شده منحرف کنم و اين نكته رو به خانمهاي خواننده وبم بگم که گاهی وقتها که میرفتم توی کوچه و ناخداگاه چشمم به یه خانمی میفتاد که بد حجاب بود در یک لحظه فکرم منحرف میشد و مجبور میشدم در همون لحظه محکم با مشت روی رون پام بزنم که فکر بد به سرم نیفته (فکر بد هم گناه حساب میشه چون هر عمل بدی ابتدا با فکر بد پرورده میشه و بعد انجام میشه)و این جرقه ای هم که ایجاد شده خفه کنم و طفلکی اون زنها نمی فهمیدند من چم شده و از کم حجابی اونها و حجمهای قابل محاسبه بدن اونها ،من دارم خودمو کتک می زنم و حتما با خودشون می گفتند آخی طفلکی مشکل داره .

 از تشک ابری هم بدم میومد و لذا یه تشک خوشخواب برا خودم خریده بودم و روی تختم انداخته بودم اما چون ضخامتش از لبه محافظ تخت بالاتر بود با کمربند خودمو به میله تخت می بستم که نصفه شب از رو تخت طبقه بالا نیفتم پایین و همون دبیرستانی که بین خوابگاه های ما بود پسرونه بود و یکی از تفریحات پسرها این بود که از پنجره اتاق من نگاه من کنند چون من تا 10 می خوابیدم و اونها میومدن به یه آدمی که روی تشک خوشخواب خوابیده و کمرشو بسته به میله نگاه کنند و عاقبت دانشگاه قبول شدنو ببینند خصوصا كه وقتي از خواب پا ميشم قيافم شبيه كرم ابريشم ميشه وقتي كه توي پيلش خوابيده يعني چشمها پف كرده و پيشوني اخمو و مخ هم يكي در ميون به محركها پاسخ ميده.

يادمه يه روز مادرم از شيراز برام يه كارتن پر از خوراكي فرستاد و منم مي خواستم برم توي سوييت پيش دوستام و چون سوييت مي رسيد به نمازخونه و نمازخونه مي رسيد به انتظامات و انتظامات مي رسيد به بقيه واحدها لذا تصادفا چشمم به بسته اي افتاد كه روش نوشته شده بود پويا مرادزاده و فهميدم بسته مال منه و منم خوشحال برش داشتم و بردمش توي اتاقم اما بعد از 1 ساعت نفر انتظاماتي اومد و با ترس گفت كاكو شيرازي بستت توي انتظامات بود من يك دقيقه اومدم بيرون و حالا مي بينم نيستش تو برش داشتي؟و منم گفتم آره و اونم ناراحت شد و گفت تو كه نبايد بدون اجازه برداري و چرا به ما نگفتي منم موندم چي بگم و پريدم طبقه دوم تخت و گفتم حالا كه دعوام كردي منم ميگم دلم خواست كه برداشتم و اونم گفت حالا ميام بالا حسابتو مي رسم(با من شوخي هم داشت البته)و سعي كرد بياد بالا و منم با بالشت زدم تو سرش و انداختمش پايين و دوباره سعي كرد بياد بالا و پتو انداختم روي سرش و اونم كه حسابي مستاصل شده بود رفت اتاق بغلي تا به رئيس بگه كه بياين كاكو شيرازي رو بگيريم ميخام گوشماليش بدم اما رئيس براش كسر شان بود برا خلافاي كوچيك وارد عمل بشه و لذا معاونشو فرستاد تا منو از روي تخت بگيره و بندازه پايين و معاونش اومد و دستشو آورد بالا و مچ پاي منو گرفت و تا خواست بكشه منم يك تكنيك خلاف مفصل بهش زدم و همينجور نگرش داشتم و اون ازون پايين داد ميزد ول كن دستم شكست و منم مي گفتم اگه ولت كردم ديگه نمياي؟اونم گفت نه نميام و مسئول انتظامات هم با تعجب نگاه ميكرد كه من لاغر چي جوري اينو به اين هيكل منفعل كردم و بعد هم ولش كردم و رفت.

 بعد از دو ساعت مسئول انتظامات يه نقشه جديدي كشيد و يه دفعه از توي بلندگو گفت آقاي پويا مرادزاده تلفن!!! و منم خوشحال رفتم ببينم كي كارم داره (خيلي زود همه خصومت ها و انتقام گيري ها فراموشم ميشه) كه تا گوشي رو برداشتم ديدم بوق آزاد مي زنه و همون موقع مسئول انتظامات يكي از درهاي منتهي به واحد ها رو قفل كرد و منم دوزاريم افتاد و از تنها در موجود پريدم تو نماز خونه و اونم گذاشت دنبالم و دو دور، دور ستونها چرخيدم و اونم دنبالم مي دويد با اينكه 50 سالش بود ولي خيلي انگيزه داشت منو بگيره و از بس ذوق داشت تلافي كارامو سرم در بياره كودك درونش داشت متولد ميشد.

منم تصميم گرفتم برم تو سوييت لذا پريدم تو سوييت و اونجا دو تا داداش دو قلو بودند و يك استاد دانشگاه كه دانشجو هم بود و يكي كه استاد كاراته بود و بچه تهرون بود و خيلي خيلي هم با كلاس و با معرفت بود و قدش هم نزديك يك متر و نود بود و واقعا قوي بود و خلاصه جهيدم اونجا و مسئول انتظاماتم اومد اما اونجا آخر راه بود و منو گرفتند و مسئول انتظامات دو تا دستامو گرفت و منو چسبوند به ديوار و منم به خاطر احترام به سن و سالش نمي تونستم روش تكنيك بزنم خلاصه يك كم فكر كرد و نگاه به من كردو ديد از مال دنيا همين سبيلو دارم و تصميم گرفت سبيلمو بتراشه لذا به بابك(استاد كاراته)گفت برو ريش تراشتو بيار همو سيبيل كاكو رو بزنيم و منم موندم چه كار كنم چون تا حالا سبيلمو نزده بودم و تنها چيز محرزي كه نشون ميداد من مَردم همين سبيل بود لذا با خودم گفتم پويا فكر كن فكر كن فكر كن و يه نگاه انداختم ببينم امكاناتم چيه و ديدم دو تا دوقلو ها مثل دو تا موش خرمايي دو قلوي شرور توي كارتن عصر يخبندان از خنده غش كردند و استاد دانشگاهم كه بخاري ازش در نميومد و با لبخند داشت ماجرا رو دنبال ميكرد و بابك هم با ريش تراشي روشن از دور ميومد در حاليكه حسابي ذوق زده بود و در يك لحظه گفتم پويا الان بايد بين بد و بدتر يكيو انتخاب كنم

و لذا يكي از دستامو آزاد كردم و انداختم دور كمر مسئول انتظامات و دست ديگمو هم حركت دادم و انگشتامو كردم لاي انگشتانش و شروع كردم باهاش باله رقصيدن و اونم نمي فهميد من چي كار مي كنم اما بابك از خنده بدنش شل شد و افتاد رو زمين(بچه تهرون نفهمه كي بفهمه) به نحوي كه حتي ريش تراش هم از دستش ول شده بود و مسئول انتظامات كه يك آدم جدي و جا افتاده و ساده و مسني بود و به غير من با هيچ كسي شوخي نداشت هي مي پرسيد مگه كاكو چي كار ميكنه اما كسي نفس نداشت كه حتي صحبت كنه و بگه داره باله مي رقصه باهات و اونم هي ميديد من عرض اتاقو باهاش ميرم در حاليكه دستمو توي دستش به آرامي بالا و پايين مي كنم و كمرشو هم با دست ديگرم نگه داشتم و عرض اتاقو كه طي مي كنم باهاش مي چرخيدم و دوباره مسيرو بر مي گشتم بعد از مدتي منو ول كرد چون ديد تمام نفرات متلاشي شدند و منم در رفتم توي اتاقم.

بعله ما اينيم ديگه عكسمون رو در و ديواره البته اون بانوي محترم گوشه عكس با ما نيست و بر ماست و بر عليه ماست.

مرجع تقليد من كه گفته تا وقتي پاسور يكي از نمادهاي قمار باشه پاسور بازي حرامه اما اگه يه روزي هم اين بازي وقت تلف كن آزاد شد هر كي منو رو كنه همه چيزو مي بره ها از بي بي و شاه و سرباز و آس گرفته تا هر چيزي كه قابليت بريده شدن داشته باشه مثل ناف بچه و اون دو تا تاس هم نماد شانسه اما بازم چون من اعتقادي به شانس ندارم و معتقدم هر اتفاقي طبق مصلحت و حكمت خدا رقم مي خوره خلاصه با اين اعتقاد اگه زندگي كني هميشه همه چيز برات جفت شش حياب ميشه.

خوابگاه قسمت اول

یک ترم در مشهد خوابگاه بودم و طبقه اول اتاق اول با سه نفر دیگه هم اتاق بودم که اسم سه تاشون (یا دوتاشون شک دارم) علی بود و یه اتاق دیگه هم توی واحد ما بود که زورگیرهای خوابگاه اونجا سکونت گزیده بودند که یکیشون مو فرفری و بکسر با هیکل گنده و با قدی  بلند بود که رئیس گروه هم بود و یکیشون قد متوسط داشت ولی بسیار چاق بود و معاون رئیس بود و دو تا نوچه هیکل ملخی هم داشتند که مسئولیت ابلاغ دستورات رئیس گروه به بچه های خوابگاه بر عهده اینها بود و سالن مطالعه هم دقیقا کنار اتاق ما بود و من هم کیسه بکسمو به میله بالایی تخت دو نفره آویزون کرده بودم و تا چند تا مشت میزدم از سالن مطالعه میومدن اعتراض مي كردند.

و یه خصلت جالبی هم بچه های واحد ما داشتند و اونم این بود که هممون نا منظم بودیم و به وظایفمون عمل نمی کردیم ،به عبارت ديگه همگي به ريسمان تنبلي چنگ مي زديم.

مثلا برای نظافت هفتگی آشپزخونه ،دائم از ساختمون مرکزی میومدن ما رو نصیحت میکردن و از همه چرکولک تر و تنبل تر یکی بود که رشته پزشکی می خوند و بهش می گفتیم دکتر کپکف از بس که این بشر کثیف بود و ریزش مو هم داشت و دائم با سرنگ یه مایعی رو روی پوست سرش می ریخت که روند کچلیش کند بشه و همون سرنگو با یه عالمه مو چسبیده به دور و برش میگذاشت تو یخچال کنار پنیر بچه ها و هر وقت بهش می گفتیم نوبت نظافت تو هست سفسطه میکرد که نه، باید کار رو از ریشه درست کنیم سوال اینجاست چرا کثیف کنیم که بعد بخواهیم تمیز کنیم؟باید ببینیم کی کثیف می کنه همون بیاد تمیز کنه و بعد بهش می گفتیم بابا کثیف تر از تو نداریم تو واحد، تازه نظافت هفتگی چه ربطی به کثیف کاری دیگران داره بدو برو تمیز کن اما اونم گوشش بدهکار نبود و از ساختمون مرکزی دانشگاه برا نصیحتمون دائما نیرو اعظام میشد و دست آخر میدادن من تمیز کنم چون من شیرازی تنبل از اونها زرنگ تر بودم حالا ببینید اونا دیگه چی بودند و اسم واحد ما رو گذاشته بودند انجمن آکما یعنی انجمن(آ) +...گشادان(ک)+ ملت(م)+ ایران(ا) و از امنیت خوابگاه همین بس که هیچ یخچالی در امان نبود از سرقت و معمولا همین زورگیرهای واحد بغلی ،تمام یخچال ها رو درو می کردند.

یادمه یکی از نوچه ها اومد به رئیس زورگیرا گفت یه مرغی تو یخچال طبقه 3 واحد 5 هست و رئیس هم در حالیکه توی تصورش خودشو در حال گاز زدن مرغ مرور میکرد تا بفهمه حسش در رابطه با مرغ چیه ، آب گلوشو قورت داد که ناشی از احساس لذت از گاز زدن مرغ هست و به لهجه مشهدی مرکب گفت: ببینم مِتِنین همو مرغِ بیارِن مُ بُخُرُم؟

و نوچه ها هم مجوز کش رفتن مرغو گرفتند و رفتند مرغو آوردند و رونشو دادند رئيس و بقيه مخلفاتو بقيه خوردن معلوم نبود كدوم بدبختايي خودشونو تحويل گرفته بودند و برا چه مراسمي اين مرغو تدارك ديده بودند چون همشون فقير به نظر مي رسيدند  و صد سالي يكبار مرغ مي خريدند به هر حال هيچ كسي هم جرات نكرد بياد و اعتراض كنه كه چرا مرغو خوردين شايدم نمي دونستند كار كيه.

و یک دفعه هم دیدم یکیشون سر یخچال داشت پنیر منو گاز میزد منم بهش گفتم اگه گشنته با نون بخور(یعنی این پنیر منه بچه پر رو حداقل با نون بخور این که سیب نیست) و اونم گفت یه لحظه حال کردم خالی خالی بخورم منم دیدم بنده خدا خیلی شوته بی خیال شدم خصوصا اينكه در رابطه با مواد غذايي هميشه حيا مي كردم به كسي اعتراض كنم چون مادرم از بچگي بهم ياد داده بود هيچوقت گرسنگي گرسنه رو تحمل نكنم و اين باعث شده بود حتي در مواقع اينچنيني سكوت مي كردم با اينكه تابلو بود طرف گشنش نيست بلكه ويار گرفته و اين اخلاقو هنوزم دارم و اگه با خانمم بريم بيرون و بخوايم پيتزا يا هات داگ بخوريم حتما اول دم مغازه نگاه مي كنم و اگر فقيري ببينم حتما ميارمش تو و سر ميز خودم مي شونمش و برا اونم سفارش ميدم چون ميخام هم شكمش سير بشه وهم  روح و عاطفشو سير كنم و هم غرور خودمو بشكنم و اينقدر از غذا خوردنش لذت مي برم كه از خوردن خودم لذت نمي برم و به خاطر همين گاهي وقتها فكر مي كنم انگيزه كارم خالص نيست چون از اين كار لذت مي برم (دوستان ماجراهايي اينجوري رو اگه تعريف مي كنم به قصد خودستايي نيست بلكه دوست دارم همه عزيزان بدونند كه لذتها فقط درطعام نيست و اطعام به مراتب لذتش بيشتره و كافيه يكبار امتحان كنيد تا متوجه بشيد و خلاصه اگه اعتراف به گناه ،خودش گناه نبود از معايبم هم مي گفتم تا منصفانه حرف زده باشم اما ترويج بدي نميشه كرد و اين ماجرا رو هم صرفا براي ترويج خوبي گفتم و از دوستان خواننده پاك و معصوم وبم كه همشون رو قبول دارم بلا استثنا خواهش مي كنم براي مغفرت گناهانم دعا كنند) .

و یه روز دیگه دیدم يكي از نوچه هاشون دهن گذاشته به نوشابه من توي يخچال و داره سر مي كشه و منم بهش نگاه کردم و اونم فهمید که صاحب نوشابه هستم و گفت بفرما !!! منم گفتم ممنون راحت باش و دیگه ازون روز به بعد سعی کردم مواد غذایی اي مصرف کنم که نیاز به یخچال نداشته باشه و لذا سی تا کنسرو مرغ و ماهی گرفتم گذاشتم توی کشوی تخت اتاقم و فرداش کمپلت همش مفقود شد. وضعی بودا.

یه روزم رئیس اومد گفت پویا برو برام سیب زمینی بخر و منم می دونستم اگه بگیرم منم میشم نوچه و تا آخرین روز خوابگاهم باید نوکریشو بکنم لذا بهش گفتم حسش نیست و اونم خیلی شدید بهش برخورد و رفتن تو کار من و وقتی سیگار می کشیدن ،سیگارشونو روی لباسای من که روی بند حیاط پهن بود خاموش می کردن و منم مدرکی نداشتم اما چون باهاشون با احترام حرف می زدم بعد از یه مدتی منو به عنوان یه آدم آزاد پذیرفتند .

من ساعت 11:30 باشگاه کشتی کجم تموم میشد و تا می رسیدم خوابگاه 12 بود اما از ده به بعد کسیو راه نمیدادند لذا من از پنجره آشپزخونه جست می زدم و می رفتم تو و مسئول انتظامات بهم گیر میداد که تو دیشب توی حضور و غیاب نبودی اما صبح چه جوری تو رختخواب بودی که منم ماجرا رو بهش گفتم و اونم چون از من خیلی خوشش میومد بی خیالم شد .

بچه های خوابگاه واقعا شر بودند اونقدر شر که من پیششون معصوم حساب میشدم یادمه تنبلا برا اینکه آشغالاشونو از پله ها نیارند پایین صبر می کردند تا ماشین آشغالی بیاد و از پنجره طبقه های بالا آشغالا رو مینداختند تو ماشین تا اینکه یکیشون تو یه مثبت و منفی اشتباه کرد و آشغالش خورد تو سر سوپوری که پشت ماشین راه میومد و تا یک ماه دیگه آشغالی توی اون کوچه نیومد و مردم کوچه که می رفتن شکایت بهشون میگفتن برید بچه های خوابگاهو برا عذرخواهی بیارید تا ما هم ببخشیم.

از کارای دیگشون این بود که فلفل سیاه می ریختن تو کانال کولر و کل بچه های یک واحد با عطسه می پریدن بیرون و یکی دیگه از کارای فتنه سازشونم این بود که یکی رو توی کمد قایم می کردن و چند نفرو به اتاق دعوت می کردن و بعد شروع می کردن به غیبت کردن اون تو کمدیه که ناگهان مهمانان از همه جا بی خبر هم توی غیبت شرکت می کردند و هر چی تو دلشون بود بیرون میریختند و بعد نفر تو کمدی میومد بیرون و تمامی اشخاص غیبت کننده به شدت ضایع میشدند.

يكي از كارهاي ديگشون اين بود كه توي پلاستيك آب مي كردن و وقتي دخترا از جلوي خوابگاه رد ميشدن از پنجره مي زدن تو سر و كله اين بندگون خدا و اونا هم ميومدن شكايت و مسئول انتظاماتم مثل پلنگ صورتي مي رفت پشت ستون قايم ميشد ببينه كي پلاستيك مي زنه اما متوجه نبود بابا اونايي كه پلاستيك مي زنند 3 برابر تو باهوشند و در ثاني باهوشم نباشند آخه با اين لباس تابلو انتظامات پشت ستون ؟تازه شكمشم از جلوي ستون بيرون زده بود و از پشت ستون هم بقيه مخلفاتش بيرون زده بود و خلاصه چندين ساعت اين طفلكي گربه و موش بازي ميكرد آخرشم نمي فهميد كار كيه و جالب اينه كه يكي كه معتمدش بود رو كرده بود جاسوس خودش و مسئول كشف ضارب و همون هم پلاستيك پر آب ميزد به دخترا و منم دلم مي سوخت كه اين ميره با جاسوسش نقشه ميريزه برا كشف ضارب و بازم متوجه نميشه چرا همه نقشه هاش به سرعت لو ميره.

يه روزم اومديم خوابگاه ديديم توي حياط پر از بسته هاي خرماي مضافتي هست و فهميديم باند زورگيرا با يك وانتي دعواشون شده و بعد از كتك زدنش همه خرماهاشم ازش زورگير كردند و آوردند تو حياط و به بچه هاي خوابگاه و به هر كسي كه دوست داشتند ميدادند و بقيشم فروختند(شري بودند)

18-+قسمت دوم

 

یادمه یه دختری از همین دوستان خانوادگیمون بود که خیلی شیطون بود و همش هم سر به سر من میگذاشت(کسی که کسیو دوست داره سر به سرش میگذاره) و منم هر از گاهی که بیکار میشدم عاشقش میشدم اما چون جلوم حجاب نمی گرفت به سرعت روابطمون مثل خواهر و برادر میشد و قابل توجه خوانندگان دختر این وب ،اگه حجاب بگیرید پسرها عاشقتون میشن(البته اون پسر باید سیستم درک عشقش سالم و فعال باشه و توی تنظیمات کارخونش این آپشنو روش نصب کرده باشند) اما اگه حجاب نگیرید پسرهای خوب شما رو مثل خواهر می بینند و پسرهای بد هم هی دنبال دیدن زوایا ،منحنی ها و خطوط مختلف هستند انگار که امتحان رسم فنی دارند و اینقدر لا مصب ها به دقت مسئله رو بررسی می کنند که اینگار میخان تکنولوژیشو بومی سازی کنند پس اگه دوست دارید عشقتونو توی دل پسرها بندازید این اصولو رعایت کنید:

 1-خودتونو بگیرید و غرور داشته باشید و البته هر از گاهی خیلی ظریف به پسر مورد علاقتون توجه کنید که نا امید نشه و در خوف و رجا باقی بمونه.

2- زیبایی هاتون رو مخفی کنید و بگذارید پسرها توی علامت سوال باشند و حسرت دیدن زیباییهاتون کلافشون کنه و بدونید همون یک ذره از زیبایی هاتون که به صورت تصادفی و به ندرت دیده میشه اثر خیلی خیلی شدیدتری روی پسر ها میگذاره به نحوی که تا آخر عمر فراموش نمی کنند .مثلا حساب کنید همینجور توی ذهن پسر مونده که موهای شما چه رنگیه و از کنجکاوی داره خفه میشه و همین محرومیت از دیدن ،خودش دائم توی ذهن القا می کنه که ای کاش میدیدم  موهاشو و زيبايي هاي شما براش ارزش ميشه و در ناخداگاه انسان پذیرفته شده که چیزهای مهم رو نمیشه به راحتی به دست آورد .

3- بدونید زیبایی صورت هست که ایجاد عشق می کنه اما زیبایی اندام بیشتر روی غرایز کار می کنه بنابراین حجاب مولد عشق هست چون غرایز پسر ها رو تعطیل می کنه و فطرت بدبخت که جایگاه عشقه فرصت نفس کشیدن پیدا می کنه.

4-دم دست و در دسترس نباشید و برخورد های کم و به موقع در پسرها اثر خودشو بهتر میگذاره تا اینکه مثل خواهرش دائم دور و برش بچرخید.

5-حیا داشته باشید چون حیا یعنی ای پسر من درک می کنم تو یک موجود دیگه ای هستی که نمیشه باهات مثل بقیه عادی بود و من با دیدن تو احساساتی میشم و این یعنی وجود پتانسیل و جاذبه در تو و چشمان پر حیای دختر ،پسر رو دیوانه می کنه و به صورت ناخداگاه القا کننده این مطلبه که ای مرد بین من و تو جاذبه ای وجود داره که من تحت تاثیر این جاذبه ،احساسی به نام حیا رو دارم تجربه می کنم.

6-کشف نشدن تمامی ابعاد شخصیتی و درونی و ظاهری شما باعث میشه که قوه مخیله مرد بتونه شما رو در ذهن خودش در حد خدا بپرورونه و این توهم، شالوده ایجاد عشق در قلب مَرده و همیشه روی این قدرت تحدب ذهنی مرد حساب باز کنید که برای ایجاد این بزرگنمایی ذهنی نباید مثل شیشه، نور به راحتی تمام وجودتون رو طی کنه و از اونبر خارج بشه بلکه باید مثل یک پهنه بی نهایت و سیاه مطلق بود تا ذهنیت بی نهایت بودن رو القا کنید و هر نوری که برای کشف شما به درونتون تابیده میشه مفقود و سر درگم و بدون انعکاس و عبور متلاشی بشه که لازمه ایجاد این حالت ،سنگینی و وقار و حیا و کم در دسترس بودن و غرور شماست چرا که تمامی این موارد یعنی حفظ حریم و فاصله و برخورد کم و یا حدالمکان برخورد بدون عمق است که باعث فعال سازی ذهنیت و رشد خلاقیت در فکر مرد میشه البته فراموش نكنيد كه هر از گاهي بايد ديده بشيد و گر نه توي حافظه مرد كمرنگ ميشيد.

7-مهمتر از همه همونطور که در قرآن اومده این خداست که محبت رو در دلها میندازه ولی اکثر مردم نمی دونند پس رابطتتون رو با خالقتون خوب کنید تا خدا هم محبتتون رو توی دل بقیه بندازه.

خلاصه رفتم یک گل رز سرخ برداشتم و چوبشو نصف کردم به نحوی که نصفیش گل داشت با یک شاخه 5 سانتی و نصفه دیگش یک شاخه 20 سانتی بود و فقط  خار داشت و رفتم پیش همون دختره که گفتم همش سر به سرم میگذاشت وبا دو تا انگشت سبابه و شصتم درست از محل قطع شدن شاخه گرفتم به نحوی که مشخص نبود زیر دو تا انگشتم اتصال قطع شده و فکر کنه یک شاخه گل رز سالم دستمه و میخام بهش هدیه کنم و خلاصه رفتم جلو و بهش گفتم فلانی من این گلو میخام با عشق به تو هدیه کنم و اونم که تا حالا همچین رفتاری از من ندیده بود خیلی تعجب کرد چون من همیشه سر به سرش میگذاشتم و اصلا توی فیلد عاطفی باهاش برخورد نداشتم و خلاصه یک نگاهی به من کرد و سرخ و سفید شد و حسابی خجالت کشید و بعد آروم آروم دستشو آورد جلو تا شاخه گلو بگیره یعنی همون تکه ای که فقط یه چوب دراز بود و من هم که دیدم اینقدر کارم روش اثر گذاشته پشیمون شدم که الان احساساتشو جریحه دار می کنم اما کار از کار گذشته بود و اونم شاخه گل رو گرفت و به سمت خودش آورد در حالیکه سرش رو هم کمی پایین نگه داشته بود و یک دفعه متوجه شد یه شاخه خشک و بی آب و علف دست اونه و گل هم دست من جامونده و یه تکونی خورد ولی اینقدر احساساتش عاشقانه شده بود که با اینکه فهمید اذیتش کردم به جای اینکه قاط بزنه با همون چهره متاثر از عشق ول کرد و رفت در حالیکه شاخه بدون گلو توی دستش نگه داشته بود انگار که تندیس بلوریه فيلم ديوانه ها هم عاشق مي شوند رو دادند دستش و منم با خودم گفتم خاک بر سرت آخه اینم شوخی بود كه كردي؟ تو که میتونی با یک گل همچین صحنه رمانتیکی خلق کنی آخه این چه بلاهتی بود کردی نادان.

خصوصا اینکه این دختر از لحاظ روحی خیلی قوی به نظر می رسید و حالات عاشقانه بهش نمیومد چون همش شیطونی می کرد و منم که تو عمرم به هیچ دختری محبت عاشقانه نکرده بودم اما اونجا فهمیدم دخترا هر چی باشند دخترند و شالوده وجودشونو با عشق ریختند .

18-+ قسمت اول

موقعی که دبیرستانی بودم یه دوستای خانوادگی داشتیم که در واقع دوستای پدرم بودند و من با بچه هاشون مچ بودم که ده تا خانواده بودیم که اکثر تعطیلی ها با هم می رفتیم خارج از شهر توی باغ و زمینشون و چون دوستای پدرم بودند اعتقادات مذهبی نداشتند و پدرم توشون بسیجی حساب میشد چون لب به شراب نمیزد و می گفت این زهرماره و فقط یک احمق به خودش آسیب می زنه (يك ضرب المثل سرخپوستيه كه ميگه وقتي فهميدي يه كار اشتباه هست انجامش نده و هر كس ديگه اي هم خواست انجام بده بهش بگو احمق).

خلاصه من و سعید و میترا( که خیلی کوچیک بود) با بچه های اونها حدودا بیست تا میشدیم که نه تاش دختر بودند و ازین نه تا پنج تاش همسن و سال خودمون بودند یعنی بین 14 تا 17 بودند جمع خیلی خوبی داشتیم اما فقر مذهبی بیداد میکرد و کسی نبود از دین حرف بزنه و مسائل مذهبی هیچ جایگاهی توی جمعمون نداشت و همه پدر و مادرهامون معتقد بودند بعد از مرگ، بزي ،جونوري ،چيزي مي خورتشون و بعد هم به طبيعت بر مي گردند و من هم که 18 سالگی مذهبی شدم بعد از مدت کوتاهی طرد شدم و ارتباطم باهاشون قطع شد و جرمم اين بود كه روي بچه هاشون تاثير ميگذارم و اونا رو نمازخون مي كنم خصوصا اينكه دخترها و پسرهای توي اون جمع منو واقعا دوست داشتند و اين تاثير گذاري افكارمو چند برابر مي كرد.

البته قبل از اينكه منو ممنوع الملاقات كنند یکی دیگه هم توی این جمع با من همراه شد که الانم خیلی مذهبیه حالا حساب کن بابا و مامان کافر و پسر اینجوری!!!!(من با گذر زمان توی مذهبم ضعیف تر شدم اما اون قوی تر شد) بنابراین توی خاطرات زیر 18 سالگیم رفتارهام غیر مذهبی بوده و امیدوارم دوستان با شنیدنش الگو برداری نکنند( البته كپي برداري با ذكر منبع بلا مانع است).

در مورد فقر علمی مذهبی دو تا مثال بزنم که بیشتر متوجه منظورم بشید یادمه یه دختری توی جمعمون بود که دوم یا سوم راهنمایی بود و تحت تاثیر معلم پرورشیش مذهبی شده بود و حرفای معلمش رو گوش میداد و ما که هفته ای یکبار خانوادگی می رفتیم خارج از شهر و توی باغ و زمين خصوصي كه مال دو تا از خانواده ها بود می رفتیم یکی از تفریحامون این بود که بپریم توی استخر شنا کنیم و حالا همه دخترهای غیر مذهبی با لباس اما بدون حجاب سر یعنی همونطوری که توی خونه می گشتند می پریدند توی آب و هممون با هم شنا می کردیمو همو خیس ميکردیم و همو هل میدادیم تو آب و خلاصه شیطنت می کردیم اما اون دختر که مذهبی شده بود (مثلا) با مایو می پرید توی آب ولی روسری سرش بود و من خیلی تعجب می کردم چون بقیه که مو لخت بودند اما با لباس شنا می کردند محرک نبودند اما این بنده خدا وضعیتش فرق داشت (البته پوششش روي من تاثير نداشت چون خيلي مخم آك بود)و علت رفتارش هم این بود که معلم پرورشیش گفته بود نامحرم نباید موهاتونو ببینه اما نگفته بود نباید پاها و شکم و ... رو ببینه چون معلمشون  فکر نمی کرد اصلا خانواده ای وجود داشته باشه که اینها رو ندونه و پدر و مادر اون دختر هم به دخترشون نمی گفتند تا در جهل بمونه و یک وقت خدا نکرده مذهبش ریشه نگیره.

و یکدفعه دیگه رفتیم خونه همین ها مهمونی و چون یا الله گفتن اصلا توی این جمعها معنی نداشت لذا تا وارد شدیم دیدیم این دختره که روی زمین نشسته بود با عجله برای اینکه موهاشو نامحرم نبینه و نره جهنم دامنشو کشید روی سرش تا موهاشو مخفی کنه و به غیر از موهاش تمام بدنش با لباس ز ی ر مشخص شده بود و پدر و مادر من هم زدند زیر خنده و منم خیلی متعجب شدم و این کار برام عجیب بود.

ما اونموقع با دخترا مثل پسرها رفتار می کردیم یعنی با هم فوتبال بازی می کردیم آب روی هم می ریختیم طناب کشی می کردیم مسابقه بالا رفتن از درخت میگذاشتیم و توی استخر باغ شنا میکردیم،تشك مينداختيم و بالشت مي چيديم و از روش مي پريديم و بازیهای خطرناکی مثل رابرت که همش باید با پا میزدیم زیر پای همدیگه بازی می کردیم و آتيش درست مي كرديم و دورش مي نشستيم و البته همه پسرها دیدشون نسبت به دخترا پاک بود و سنمون هم زير 18 بود و مجرد هم بوديم اما یکی از پسرها بود كه سر و گوشش می جنبید اونم اولش اینجوری نبود اما بعد از مدتی رفت سراغ تماشای فیلم های راز بقای انسان و دیدش کثیف شد آخه چطور ممکنه تو رفتار حیوانی بین انسانها رو روی مخت ضبط کنی بعد با دیدن زیبایی زن تحریک نشی؟!!! اما خوشبختانه توفیق اجباری شامل حال من شده بود و کسی این فیلمارو نشونم نداده بود شاید چون بچه مثبت بود ظاهرم و مخفی کاری بلد نبودم (بارها از دوستام شنیدم که میگن خوبه آدم با پویا بره دزدی چون هنوز سر کوچه نرسیده دستگیرش می کنند) و هنوزم که هنوزه وقتی یه چیزی رو تصمیم میگیرم مخفی کنم در جا لو میرم و یک سری خاطرات خنده داری سر این اخلاقم توی زندگیم درست شده که یادآوریش باعث خنده خانمم میشه .

در نهایت اینو می خواستم بگم چه قدر داشتن دید پاک نسبت به زن لذت بخش تر از درک جلوه های محرک جسمی هست و من از اینکه با دیدن جنس زن اینقدر تحت تاثیر قرار می گیرم که گاهی وقتها دوست دارم دو زانو بشینم روی زمین و گریه کنم، از خدا ممنونم و توی دانشگاه هم با اینکه یکسال یک خونه رو تنهایی اجاره کرده بودم و برخی از عزیزان همباشگاهی و همدانشگاهی تلاش زیادی داشتند که یک سری بندگون خدا رو بیارن خونه من تا از نزدیک بهشون ابراز محبت کنند اما من هرگز اجازه همچین کاری نمیدادم .نه به خاطر اینکه مذهبی شده بودم بلکه به خاطر اینکه اینقدر مقام و شخصیت زن برام ارزش داشت که من تنها آرزویی که داشتم این بود که جلوی پای کسی که دوستش دارم بمیرم و بشینم کنارش و اشک بریزم نه اینکه با یک سری رفتارهای غریزی با جنس با ارزش زن برخورد کنم و جالب اینه که من هیچوقت خواب18+ نمی دیدم(مي ديدم اما هر دفعه قوانين شرع عالم بيداري رو توي خوابم رعايت مي كردم و ماجرا با سلام و صلوات فيصله پيدا مي كرد يكي هم نيست تو خواب بهم بگه خنگول اينجا اين كارا گناه نيست خواب هم اونبر آب حساب ميشه خلاصه نمي دونم كدوم خدا پدر نیامرزی روح ما رو توي دفتر بسيج ثبت نام كرده تا حدي كه شاه بخشيده اما قلي نمي بخشه. شوخي كردم باور كنيد لذت عشقو به هزاران لذت جسماني ترجيح ميدم).

و لذا توی خوابهام هم تا به امروز زنها رو می پرستم و حتي در جسماني ترين ابعاد شناختي ،باز هم من عشق رو جايگزين شهوت مي كنم.

و من همین حس عاشقانه به زن رو دوست دارم توی خواب و وقتی ازین خواب ها می بینم تا شب عاشقم و تا آخر عمر هم با یادآوری خوابم لذت می برم چون ادراک و احساسات آدما توی خواب قویتره و عمیق تره .

حالا دو تا از خوابامو براتون تعریف می کنم یادمه خواب دیدم یک دختری رو اونقدر دوست دارم که مریض شده بودم و من توی خواب به خودم گفتم حالا می فهمم چرا حافظ اینقدر به عاشقی میگه بیمار شدن و یا امام میگه با دیدن چشم تو بیمار شدم چون مرحله بالای درک عشق ایجاد یک درگیری شدید روحی شبیه بیماری می کنه و توی خوابم اومدم کنار اون دختر و جلوی پاش دو زانو نشستم و دستشو گرفتم توی دستم و بعد گذاشتم روی صورتم در حالیکه مژه هام در حالیکه چشممو بسته بودم پشت دستش بود و اینقدر اشک ریختم که دستش خیس شد و توی خوابم حس کردم اونم منو دوست داره و می دونست از شدت عشق اون بیمار شدم و سعی داشت کاری برام بکنه اما غرور معشوق گونشو حفظ میکرد و این جذابیتشو دو چندان میکرد و از خواب که بیدار شدم داشتم هنوز گریه می کردم و تا شب عاشق معشوق توی خوابم بودم در حالیکه این یکی وجود خارجی هم نداشت و حتي سنبل بيروني توي بيداري براش وجود نداشت البته براي من فرقي نداشت وجود مصداق خارجي اما حرف رمز خدامو خوب گرفتم که بهم فهموند اگه خودتو پاک بیاری به ملاقاتم بعد از تولد مرگ گونه دوبارت،من برات مهیا هستم و دوستت هم دارم و برا همین من همیشه آرزوی مرگ دارم و البته آرزوی پاک مردن رو هم دارم.

و یه دفعه دیگه خواب دیدم رفتم توی یک ک ا ب ا ر ه که همش زنهایی عریان اونجا هستند که به قصد لذت مردها فقط جمعشون جمعه(قولتون میدم هر پسر دیگه ای این خوابو ببینه اولا همه عزیزان اون جمعو مورد رحمت قرار میده و دوما هر کی بیاد از خواب بیدارش کنه رو با دستای خودش خفش می کنه) و منم رفتم پیش یکیشون که خیلی هم خوشکل بود و توی خوابم نصیحتش کردم و بهش گفتم چرا توی آینه به خودت نگاه نمی کنی که قدر خودتو بدونی چون تو مثل جواهری هستی که توی دستمال کاغذی پیچوندنت و قدرخودتو نمی دونی برو لباساتو برت کن و بگذار من زیر پاهات اينقدر اشك بريزم تا بمیرم(استدلال هايي كه توي خواب ميارم گاهي وقتها توي بیداري نمي تونم بيارم لامصب اين روح من از جسمم بيشتر درس و كتاب خونده مثل اينكه)

در اين عكس هم همونطور كه مي بينيد خاطراتمو كتاب كردم و عزيزان در حال خوندن و لذت بردن از اين كتاب هستند و البته اونطرف كتاب هم عكس يكي از بچه هاي محله كه تازه دوربين خريده و خوشحال بود منم عكسشو زدم اونبر كتاب بلكم يكي ازش خوشش بياد و اينو هم دامادش كنيم.

شيطنت هاي پويا 6

 

یادم میاد پدرم برا اینکه ابزارهای حساس و دوست داشتنیش از گزند آسیب های من و سعید در امان باشه وسائلاشو میگذاشت توی کمد فلزی و نارنجیش و درش رو قفل میکرد و من و سعید نصفه شب می رفتیم توی اتاقش و کلید کمدشو از تو جیب شلوارش کش می رفتیم و وسائلاشو تخلیه می کردیم یادمه یک سری از وسائلشو توی باغچه چال کردیم و براش نقشه گنج هم درست کردیم و روی دیوار حیاط کله اسکلت و ازین چیزها کشیدیم و نقششو هم قایم کردیم که آیندگان با پیدا کردن این ابزار و عتیقه ها ثروتمند بشن اما یک ماه که گذشت ظاهرا گذشتگان رفتن توی خواب بابام و اونو انذار دادند و اونم رفته بود سراغ کمد اشیا با ارزشش و در کمال تعجب دیده بود قفل کمد سالمه اما بعضی از وسائل کمدش مفقود شده و بین اینکه ما کش رفتیم یا آقا دزده برده توی شک افتاد.

اما بعد از مدتی شکش به ما بیشتر شد چون اولا اشیاء کلا مفقود نشده بود ودوما انگیزه مفقودی هم زیبایی بود نه قیمت چون بعضی چیزهای گرونتر سرجاش بود و سوما قفل کمد هم سالم بود لذا به ما التیماتوم داد تا 24 ساعت وسائلشو پیدا کنیم و من هم رفتم همونجایی که چال کرده بودم کندم و هر چی عمق کندن رو بیشتر می کردم بازم بهشون نمی رسیدم شاید علتش این بود که با ضربه های بیلم هی وسائل پایین تر فرو می رفت و چیزهایی که توی نیم متری دفن کردیم توی یک متری هم پیدا نشد .

لذا بعد از 24 ساعت به قصد فرار تصمیم گرفتم برم بالای پشت بوم انباری و یک لوله ای که منتهی میشد به بالای بومو گرفتم و رفتم بالا اما از هر دوباری که این لوله رو می گرفتم یکبارش برق می گرفتم و میفتادم پایین که بعد ها با تحقیق و تفحص فهمیدم وقتی دارم میرم بالا پامو روی یه پریز برق شکسته میگذارم و برق می گیردم .خلاصه از اونجا هم پریدم روی پشت بوم همسایه روبرویی که شانسم همون موقع صاحبخونه اومد بالا تا کولر رو درست کنه و منو دید که روی پشت بومش دراز کشیدم که دیده نشم و اونم که دید صدای داد و بیداد بابام میاد که پیدات می کنم خودت بیا بیرون بهم گفت از دست بابات قایم شدی؟(پ نه پ با بابام داریم میریم پارتی دارم حموم آفتاب می گیرم برنزه بشم) و منم گفتم آره و اونم گفت بیا بریم ضامنت بشم ما هر چی می گفتیم ننت خوب بابات خوب دست از سر ما بردار، بابام توی قله سینوسی خشمشه، الان وقتش نیست برا ضمانت، اما اونم میخواست کار خیر بکنه و به هر قیمتی شده به زور ما ،خودشو بهشتی کنه(یک ضرب المثل سرخپوستیه که میگه بچه سرخپوست اگه برا اشتباهاتش تنبیه بدنی نشه همون بهتر که بره بمیره چون بچه تهرونیه).

لذا از همون بالا با بابام صحبت کرد و ضامنم شد و منم رفتم پایین و در کمال تعجب دیدم که تنبیه نشدم و علتش هم این ضرب المثل سرخپوستی بود که اگه غریبه ضامن بچه سرخپوست بشه پس اون بچه دیگه اصالتشو از دست داده و لیاقت کتک خوردن نداره.

یه خاطره هم از یکی از دوستای بابام دارم.یادمه بابام یه دوست مهندسی داشت که 20 سال آمریکا بود و بعد اومد ایران و فکر می کرد خیلی آدم پُریه و بقیه خالیند و لذا در مورد همه چی از موضع بالا اظهار نظر میکرد و از لحاظ قیافه هم یک مرد کوتاه و تپل با کله گلابی شکل که نیمه بالایی سرش کوچکتر از نیمه پایینی بود چون سرش از محل لپش با یک شعاع بیشتری گرد میشد که محیط دایره لپش و قب قبش بعد از کانکت شدن بهم به صورت یک نیمکره بزرگ به نیمکره کوچکتر حاوی چشمها و پیشونی وصل میشد و موهای کاملا سیاه و فرفریش این معجزه خلقت رو بیشتر از یه شاهکار به نمایش در آورده بود.

و این بشر به شدت با من و سعید مشکل داشت و ما رو دو تا بچه شیطون و شر میدید و هر دفعه که بابامون رو میدید اندر باب ریشه یابی شخصیتی من و سعید و مشکلات عدیده ما سخنرانی میکرد مثلا میگفت علت گرایش پویا به مذهب تلاشش در نوجوانی برای ابراز وجود و مبارزه با هیمنه و هيبت پدرش هست كه مذهبي نيست و جالب اینه که بچه خودش که چهار سالش بود از من و سعید که 17 و 16سالمون بود(حدودا) به مراتب پتانسیل شیطنت شدید تری داشت تا جایی که ما رو میزد و در میرفت و من یه دفعه چشم باباشو دور دیدم و دست و پاشو با کمک سعید گرفتیم و بهش گفتم ببین بچه بفهم با کی طرفی حالا هر چی میخای دست و پا بزن و اونم که حسابی دست و پا میزد بعد از 1 دقیقه تقلا که ما رو هم خسته کرد نا امید شد اما ناگهان تصمیم گرفت که یک عملیات جدید رو کلید بزنه که یک دفعه تف انداخت روی من و سعید.

آقا ما رو میگی دیگه حتی دست نداشتیم که دهنشو ببندیم چون با مجموع چهار تا دستمون دو تا دست و دو تاپاشو گرفته بوديم لذا سرمونو گرفتیم عقب تا محصولات فرآوری شده دهان مبارکش کمتر روی ما بریزه اما از عقلش هم خوشمون اومد و لذا عفو خورد و آزاد شد و اونم وقتی ولش کردیم مثل گربه ای که توی کیسه زندانی شده و یه دفعه در کیسه رو باز می کنی جهید و در رفت تا رسید به مبل و به جای دور زدن مبل مثل لودر رفت بالای مبل تا به راهش در همون مسیر مستقیم ادامه بده که یکدفعه با کله از بالای مبل افتاد پایین و یک صدای گرومپ وحشتناکی بلند شد انگار هندونه شکستن و من و سعید هم با نذر و نیایش آرام آرام اومدیم و خم شدیم پشت مبلو نگاه کردیم که دیدیم اونم داره ما رو نگاه می کنه انگار نه انگار که از یک متر ارتفاع با کله افتاده  و کله فرفریشو یه تکون داد و دوباره دوید و رفت و ما از اونجا فهمیدیم که بابا کله با کله فرق داره .

همین دوست بابامون یک ادکلن به عنوان سوغاتی از آمریکا برا بابام کادو آورد و حسابی هم ازش تعریف کرد و یک فن بیانی هم داشت که با آب و تاب همه چیزو توضیح میداد و خلاصه تاریخچه این ادکلن و سال تولیدش و شرکت تولید کننده اونو و قیمتش به دلار رو حسابی تفسیر کرد تا جایی که بابام که اصلا اعتقادی به عطر و ادکلن نداره چون سر درد میشه، هم ازین ادکلن خوشش اومد و گذاشتش توی تاقچه وسائل با کلاسش و راستی در این ماجرا یک جانداری مهجور موند که عضو ششم خونواده ما بود و از هممون هم عاقل تر بود و نقش کلیدی هم در سیاست گذاری های درون خانواده داشت و برای موازنه قدرت یک مهره کلیدی بود و اونم گربمون بود .این بشر به طرز عجیبی باهوش بود و با اینکه می دونست بابام ازش بدش میاد و یه جورایی هووی بابام بود( به علت علاقه شدید مادرم به گربه )و می دونست در صورت فیس تو فیس شدن با بابامون اونو کتف بسته اخراج می کنند، لذا همیشه توی خونه ما و بدون اینکه بابام ببینتش زندگی می کرد و جاش کجا بود که بابام هیچوقت نمی دیدش؟دقیقا زیر مبل بابام چون مبلی که دقیقا روبروی تلویزیون بود جای بابام بود و هیچکس جرات نداشت اونجا را تصرف کنه اما این گربه بعد از اینکه بابام در محل خاصش جاگیری میکرد از کنار دیوار آروم آروم میرفت و بعد زیر مبل بابام دراز می کشید چون می دونست بابام اول همه جا رو یه نگاه میندازه تا مطمئن بشه گربه در ساختمون نیست و هی منو سعید و مامانم می خندیدیم از عقل گربه و بابام هی می پرسید برای چی می خندید و ما هم میگفتیم چیزی نیست و اونم فکر میکرد داریم به اون افتخار می کنیم و خوشحال بقیه فیلمشو می دید.

تا اینکه یک روز لو رفت موقعیت گربه و به بیرون از خونه پرتاب شد اما فرداش دوباره ما با گل و شیرینی از دل گربه در آوردیمو آوردیمش توی خونه و اونم برای تلافی در یک اقدام کاملا خودجوش رفت و دقیقا کنار کمد نارنجی بابامون اظهار فضل + ه کرد و ما موندیم و گربه و پی پی .نمی دونم گربهه شبش کله پاچه خورده بود تو سطل آشغال مردم که لامصب یک مصیبتی با بويش داشتیم و بعد از پاک کردن عین نجاست هنوز از شر بوش راحت نشده بودیم و کافی بود بابام بیاد و بره سراغ کمدش لذا بعد از کلی فکر کردن به این نتیجه رسیدم که همین ادکلن آمریکایی بابام که دوام بوی عجیبی داشت رو بزنیم روی شاهکار گربه و لذا ادکلن رو هی اسپری زدم و هی دیدم نه کمه .هی زدم و هی دیدم کمه تا اینکه تمام ادکلن خالی شد و بعد ول کردیمو و متواری شدیم و شب که بابام اومد گفت این بوی ادکلن منه؟ و منم گفتم بابا اشکال نداره گاهی وقتها ما هم به خودمون بزنیم؟ و بابام که همیشه توی وسائل شخصیش جوابش منفیه  اینبار گفت باشه بزنید ولی کم ،خلاصه یک هفته گذشت و بابام متوجه شد تموم شده شیشه ادکلنش و گفت چی شده و منم گفتم تموم شده و اونم که بچه نبود که، خلاصه ما رو بازجویی کرد و ماجرای گربه رو فهمید اما ولمون کرد و گفت برید و ما هم با تعجب جستیمو رفتیم.

تا اینکه یه مدت بعدش همین دوست آمریکا پرست بابام اومد خونمون مهمونی و بعد از نیم ساعت گفت آقای مرادزاده از ادکلن خوشتون اومد و بابام که هیچوقت ملاحظه روحیات آدمها و فیدبکهای حرفاشو در روح دیگران نمی کنه و با صداقت همه چیزو میگه بهش گفت بچه هام ادکلن رو زدند روی ... گربه(یک ضرب المثل سرخپوستیه که میگه هر چی دلت میخات بگو و فکر احساسات دیگرانو هم نکن که اسم این رُک بودن و صداقت ناب سرخپوستیه) و اونم گفت یعنی چی؟ و بابام هم ماجرا رو از اول گفت.

آقا کارد میزدی خونش در نمیومد و میشد تمام نفرت آمریکا رو از جمهوری اسلامی توی چشماش ببینی و همه گزینه هاشم روی میز بود و من و سعید که مدتها بود منتظر فرصتی بودیم که انتقاممون رو ازون بگیریم با یک لبخند ظریفی که گزک دست بابامون نیفته که ما رو توبیخ کنه اما دوست بابامونو کفری تر کنه نگاهش می کردیم و توی دلمون می گفتیم حالا هی برو بد ما رو پیش بابامون بگو حالا بخور اینم نتیجش آقا اونم بعد از تکفیر شدید منو سعید قهر کرد و از خونمون رفت و دیگه هرگز برنگشت و به ننه نل و ننه هاج زنبور عسل پيوست و تا آخر عمرمون تا این لحظه این بشر رو ندیدیم و ثابت کردیم که ما با آمریکا سازش نداریم و با مشت محکم هم توی دهنش می زنیم و این درس بزرگ سیاسی رو هم گرفتیم که عقب نشینی در برابر ظالم باعث عقب نشینی ظالم نمیشه بلکه باعث پیشرویش میشه.الله اکبر الله اکبر ...

 

 

شيطنت هاي پويا 5

همه خاطرات شیطونیم باعث مسرت روحم توی این سن میشه به غیر از خاطراتی که آخوند محلمون یک پای ماجراش بود چون هر بلایی سرش میومد فقط به من لبخند میزد و این باعث شده که هنوزم که هنوزه نتونم خودمو ببخشم چون دیگران به هر حال یه جوری تلافی می کردن اما اون به من نگاه میکرد و می خندید البته سه چهار بار بیشتر از من بدی ندید که چند بارش ماجرا این بود که پسرشو زده بودم و الان که پسرش بزرگ شده و اونم آخوند شده و می بینمش یه حس بدی بهم دست میده چون یاد کتکهایی میفتم که می زدم بهش و پدرش هم همیشه با لبخند نگاهم میکرد و یکبارم بومرنگ پرت کردم که برگرده طرفم اما برنگشت طرفم و همينجور مستقيم رفت تو حياط آخوند محلمون چون بالاي حياط ايشون حال و هواي اهدنا صراط المستقيم داشت وگر نه من هر وقت بومرنگ مينداختم اهدنا صراط المنحني ميشد و لا مصب حياطشون مثل مثلث برمودا بومرنگو كشيد تو خودش و شالاپ چپيد تو حياطشون و یک صدای شکستن بدی هم اومد جَلَنگ جیلینگ جولونگ ....و منم سريع متواري شدم اما اون بنده خدا حتی نیومد دم در خونمون شکایت کنه با اینکه من و بومرنگم تابلو بودیم چون من فقط توی شهرک بومرنگ داشتم و بومرنگم هم سبز فسفری بود و خلاصه هر کی تو هوا یه چیز سبزی میدید سریع سنگر میگرفت که یا قمر مصنوعی!!!!، پویا دوباره داره بومرنگ بازی می کنه و توی حیاط همه هم انداخته بودمش اما از بچه هاشونم پسش می گرفتم

و خونه همین آخونده هم فرداش رفتم بومرنگمو پس بگیرم(رو رو برم سنگ پای قزوینه البته یه ضرب المثل سرخپوستی هست که میگه کار اشتباه تا موقعی اشتباهه که خودت خیال کنی اشتباهه) که دیدم خود آخوند محلمون با بومرنگ اومد دم در و گفت آقا پویا نزدیک بود بخوره تو صورت بچه ها(فکر کنم منظورش زنش بود) اما خدا رو شکر شیشه رو شکست و بعد هم نگاهم کرد و لبخند زد و منم بومرنگمو گرفتم و خیلی هم خجالت کشیدم چون دوست داشتم دعوام کنه و ازم تعهد بگیره بعد پسم بده اما اینجوری خیلی شرمنده شدم و بعد از گذر 20 سال هنوز خودمو مواخذه می کنم البته درس خوبی توی زندگیم گرفتم و اونم این بود که اگه کسی بهت ظلم کرد که سرش به تنش میرزید و قدرت تعقل هم داشت اگه خواستی حسابی تلافی ظلمشو سرش بیاری به راحتی ببخشش و بهش در عوض ظلمش محبت هم بکن و اینجوری بدترین انتقامو ازش گرفتی(تاکید می کنم شخص ظلم کننده باید شعور داشته باشه).

وقتی دانشگاه مشهد قبول شدم که برم همه همسایه ها خوشحال بودند و بازار آش پشت پا و سوپ پس کله داغ بود البته ظاهر مسئله این بود که آقا پویا دانشگاه قبول شدند اما باطنش این بود که همه ذوق زده بودند که آخیش یه چند سالی از شرش راحت شدیم و یادمه تابستون اول که اومدم شیراز همون روز اول همسایه سمت راستیمون اومد در خونه و گفت به سلامتی آقا پویاتون تشریف آوردند و مامانم تو خونه میگفت چه همسایه های فضولی داریم،بچم اومده شیراز همون روز اول فهمیدند انگار تمام اتفاقات کوچه رو با دقت از سوراخ در رصد می کنند و منم به روی خودم نمی آوردم چی شده چون تا رسیدم شیراز یه ترقه انداختم تو خونشون و اونم چون می دونست فقط منم که ازین کارا می کنم اومد دم در و تشریف فرماییمو تبریک گفت اما به مامانم موضوع ترقه رو نگفت چون با خودش لابد فکر کرده ولش کن روز اوله پسرش اومده پیشش دلشو چرکی نکنیم حالا حالاها فرصت هست برا شکایت کشی چون این پویا دوباره یه سری عملیات دیگه می کنه

و آقا فرداش شد و من داشتم با اسپري قفل دوچرخمو رنگ می زدم و دست آخر پارچه ای که رنگی شده بود و زیر قفل گذاشته بودمو چرخوندمو پرت کردم که دیدم لحظه ای که آزاد شد جهتش به سمت راست بود و فرت افتاد توی خونشون و من ترسیدم چون هر همسایه ای رو نمیشه به کرات اذیت کرد و باید در اذیت کردن آدم عدالتو رعایت کنه مثلا کاشکی پارچه افتاده بود خونه همسایه چپی ولی بعدش با خودم گفتم حالا از کجا بفهمه کار منه ولش کن نمی فهمه که یک دفعه دیدم هنوز سه ثانیه نشده همسایه انگار که توی حیاط کمین کرده بود و منتظر بود که یه خرابکاری از من کشف کنه اومد بالای تیغه و زل زد به منو گفت تو پارچه رنگی انداختی خونمون و کاشیمونو رنگی کردی؟آقا ما رو میگی اسپري رنگ سفید تو دستم و تازه لحظه پرتاب پارچه ،شاهد ماجرا همون شاکی ماجرا، مگه میشد بپیچونیش و خودمو جمع و جور کردمو گفتم سلام چی شده؟ و سعی کردم خودمو به جهل بزنم که هم بتونم نقش خودمو توی ماجرا کمرنگ کنم و هم بتونم توی مدت زمانی که اون میخات دوباره شرح شکایت کنه منم یک کم فکر کنم ببینم چه جوری ازین مخمصه نجات پیدا کنم که اونم دستمو خوند و بر بر نگاهم کرد که یعنی خودتی بعد من بهش گفتم آهان این دستمالو میگید ؟می خواستم بندازمش یه گوشه ای که متاسفانه بیشتر از حد نیرو وارد شد بهش افتاد توی حیاط شما و اونم یه مشت تهدید و انذار کرد و رفت پایین و منم دقیق به حرفاش گوش دادم که یعنی دارم از حرفات حساب می برم که دلش خوش بشه و دلگرم بشه که یه پشتوانه ای پیدا کرده که دیگه شیطونیمو کمرنگ تر کنه ولی قیافش موقع نصیحت خیلی خنده دار بود حساب کنید یه آدمی فقط کلش از پشت دیوار معلومه و همون کلش هم عصبانیه و در حالیکه بقایای موهاش که کچل نشده با وزش باد به اینبر و اونبر میره داره نصیحتت می کنه.

هفته بعدش یک گربه اومد روی پشت بوم انباریمون و منم دمپاییمو با پام هدف گیری کردم و با قدرت به طرفش پرت کردم چون معمولا پرتاب دمپایی با پام در حالیکه روی پامه رو خیلی دوست داشتم که ناگهان دمپایی صاف خورد توی شیشه همسایه روبرویی و یک ثانیه چسبید به شیشه و شیشه مقاومت کرد و اون لحظه، لحظه بیم و امید بود چون همیشه در لحظه های حساس و اساسی زمان کند میشه و جزییات به خوبی دیده میشه .

خلاصه شیشه بعد از یه مکث ریخت پایین و متاسفانه همینجور که میفتاد پایین صدای شکستن های دیگری هم به گوش می رسید انگار که شیشه خودش عامل شکستن یه سری چیزهای دیگه میشد و منم حسابی هول کردم و سریع رفتم پیش مامانم و ماجرا رو گفتم تا بتونیم با خرید زمان بحرانو مدیریت کنیم اما تا مامانم لباس پوشید بره در خونشون اونا اومدن در خونمون و شاکی هم شدند که چرا ما بعد از ارتکاب جرم نیومدیم عذرخواهی و مامانم گفت خودم شیشه بر براتون میارم و اونا هم گفتند شیشه های آبغورمون هم شکسته بر اثر برخورد شیشه پنجره و مامانم گفت آبغورتونم جبران می کنم و خودم اونجارو جارو و مرتب هم می کنم اما اصلا کوتاه نمیومدن و خیلی کار بیخ پیدا کرده بود و تا چند روز میومدن دعوا و شکایت و اونجا بود که من فهمیدم روح بزرگ به چه درد می خوره آخه من که از عمد نزده بودم و تازه شیشه انداختیم آبغوره خریدیم جارو زدیم چرا دیگه کوتاه نمیان و دائم تهدید میکردند که شوهرمون شب میاد در خونتون شکایت کنه ولی یک ماه نشده شوهرشون رفت زیر ماشین و مرد و من خیلی متاثر شدم و یه درس بزرگ دیگه هم توی زندگیم گرفتم و اونم این بود که اتفاقاتی که برای ما توی زندگی میفته و فکر می کنیم خیلی بزرگه از دید نظام آفرینش خیلی خرد و مسخره هست حساب کنید دو تا خانواده سر یک شیشه اینقدر بالا و پایین پریدند اما در یک لحظه صورت مسئله کلا پاک شد انگار که هیچوقت وجود نداشته و این خیلی جالبه که ما مثل مورچه داریم دست و پا می زنیم برا حل مشکلاتمون و خبر نداریم که یک عده زیادی از موجودات به مراتب بزرگ ازون بالا(فرشته ها و کلیه دست اندر کاران مقام ربوبیت الهی) به کارهای ما نگاه می کنند و خندشون میگیره که ما کارهای کوچکمون رو بزرگ می بینیم و در یک لحظه هم با نوک پا روی مورچه ها فشار میدن و هممون در حالیکه تمام زندگیمونو همون دانه ای میدیدم که توی دستمونه به درک واصل میشیم و لذا بعد ازون از شدت اذیتهام خیلی کمتر شد و حساب شده تر شیطنت می کردم.

 

شيطنت هاي پويا 4

توی دبیرستان کم شیطونی می کردم اما به هر حال همون کمش از همه بچه های کلاس روی هم بیشتر بود مثلا یادمه یه دفعه لاکپشت بردم مدرسه و وسط درس معلم این لاک پشته سرشو از لای زیپ کیفم آورد بیرون.

 شاید میخواست نفس بکشه که یک دفعه دیدم همه میگن مار، مارر،مارررررررررر و کلاس به هم ریخت و من نگاه کردم دیدم کله مثلثی لاکپشت وقتی که لاکش رو نبینی دقیقا شبیه کله ماره و همونطور خونسرد هم نگاه می کنه انگار ارث باباشو ازت میخات و لذا به جرم ترسوندن بچه ها و به هم زدن نظم عمومی و هتک حرمت ساحت مقدس معلم رفتم دم دفتر .

و یه دفعه دیگه بچه گربه بردم و یه دفعه هم  بچه خرگوش بردم اما مسئولین دبیرستان نفهمیدند اما خرگوش رو بابام فهمید چون وقتی برگشتم خونه خرگوشو گذاشتم توی جیب بغل کت و شلوارم(بچه خرگوش بود) و تا زنگو زدم بابام که صد سالی یکبار میاد درو باز کنه شانس من اومد درو باز کرد (به قول مورچه خوار وقتی رفت تو خیابون و اتوبوس جهانگردی لهش کرد:این اتوبوس فقط صد سالی یکبار از اینجا رد میشه و اونم وقتیکه من وسط خیابونم)و خرگوش هم که صد سالی یکبار جیش می کنه همون موقع جیش کرد حالا نمی دونم از ترس بابام بود یا نه احساساتی شده بود یا نه هندونه و چایی قبلش خورده بود ولی به هر حال تا در باز شد در یه لحظه بدنم داغ شد و اولش نفهمیدم چی شده فكر كردم شايد يك احساس سرخپوستي بين من و بابامه كه بروز كرده که یکدفعه دیدم بابام زد زیر خنده و منم تعجب کردم یعنی چی آیا فهمیده چی کار کردم؟که این سوال با سوال چرا داغ شدم یکدفعه به یک جواب رسید چون نگاه کردم به کتم و دیدم یک شقه کتم خیس خیس شده و منم با ترس و لرز رفتم تو و تنبیه هم نشدم شاید چون بابام رو دنده راست بلند شده بود و موجبات خنده اش هم فراهم شده بود.(یه ضرب المثل سرخپوستی هست که میگه حق و باطل رو رئیس قیبله تعیین میکنه و هر عملی که موجبات مسرتشو فراهم کنه عین حقه).

دعوا هم ترم اول یکبار کردم که نزدیک بود اخراجم کنند اما بعدش دیگه از تو خط دعوا اومدم بیرون و سر کلاس اذیت می کردیم چون من تنها نبودم توی این اذیتا ضمیر جمع به فعلم چسبوندم .یادمه تا معلم دینی پشتشو میکرد به کلاس که روی تخته چیزی بنویسه همه بچه ها با هم هماهنگ با حرکت گچ روی تخته سیاه صدای گاز دادن ماشین در میاوردن هنننننننننننننننننننننننن و هر جا می رسید به آخر خط همه ترمز می گرفتند ایییییییییییییییی و اون طفلکی سه چهار بار یک دفعه برگشت تا ببینه چند تا رو در حال ارتکاب جرم میتونه شناسایی و اعمال قانون کنه اما بچه ها فرز تر بودند و به محض اینکه بر می گشت بچه های کلاسو میدید که همه مظلومانه و معصومانه دارند به چشم معلم نگاه می کنند انگار که همین دیروز از مادر متولد شدند خلاصه کار به جایی رسید که معلم همه رو کرد بیرون و گفت به ترتیب بیایید تو و تا ریختیم تو مثل جومونگ با هر قسمتی از بدنش یکیمون رو زد ولی من از کنار لبه دیوار جهیدم تو و به من ضربه ای نخورد اما خیلی صحنه زیبایی رقم خورده بود خصوصا اینکه این معلم دینیمون اصلا داد هم تا حالا سرمون نزده بود چه برسه به کتک.

اما بیشتر از همه فرمون معلم آزمایشگاه فیزیک رو می پیچوندیم یادمه طفلی یک برد داد بهمون که دست به دست بچرخونیم و ببینیم خازن و مقاومت چیه و دست هر کی رسید یک چیزیشو کند و دست آخر برد خالی که هیچ چیزی روش لحیم نبودو دادن دستش و اونم به روی خودش نیاورد تا پشم کلاهش سالم بمونه و جلسه بعد هم یک عدسیشو دزدیدند و اونم کفری شد اما توی یک مدت کوتاهی به خودش مسلط شد و گفت می دونم توی شما ها دزد نیست و اشتباهی این عدسی افتاده تو کیفتون و برا اینکه خجالت نکشید من چشممو می بندم و عدسی رو هر کی اشتباهی برداشته سرجاش بگذاره و تا چشمشو بست یه عدسی دیگشو هم كش رفتند و اونم چند لحظه بعد چشماشو باز کرد و لبخند معصومانه و چشمان خمار ناشی از این سیاست خداپسندانش  ، تبدیل شد به یه دهان نیمه باز متعجب و چشمان گرد شده عصبانی و همه رو به خط کرد و گشت و کیفامونم ریخت بیرون و دو تا عدسی بزرگ اندازه کف دستو پیدا نکرد چون توی سطل آشغال بود و آخر کلاس هم خارج شد از کلاس البته من نقشی در این شیطنت نداشتم به جز تماشا و همکاری در لو ندادن عملیات اما جلسه بعد با دو تا دیگه از بچه ها حسابی این بنده خدا رو اذیت کردیم .

یادمه موضوع آزمایش این بود که نور به خط مستقیم سیر می کنه و آزمایشگاهو تاریک مطلق کردند و یک شمعو روشن کردند که نورش از وسط سوراخ دو صفحه عبور کنه و تا چراغو خاموش می کردند من شمعو فوت میکردم و آزمایش کنسل میشد و معلم میگفت اذیت نکنید من می فهمم صدای فوت از کجا میاد و ایندفعه یکی دیگه فوت کرد شمعو و اونم با بدبختی دوباره شمعو روشن کرد و دوباره من فوت کردم و اونم چراغو روشن کرد و یک نگاه عمیقی به من کرد چون حدس میزد کار من باشه و دوباره چراغو خاموش كردو شمعو روشن ولی باز بچه ها فوت کردند و آزمایش تعطیل شد و جلسه بعدش هم آدامس کردیم تو سوراخ قفل در و کلا کلاسو تعطیل کردیم چون در باز نشد و با دریل کلیدخور قفلو سوراخ کردند و قفلو منهدم کردند و یکی از بچه های کلاسو هم بردند دم دفتر (طفلي جرمش اين بود كه زودتر از همه جلوي در آزمايشگاه رسيده بود) که لو بده و اونم کسیو لو نداد و آخرش خرگوش رو به زور اعتراف گرفتند که بگه خرسه و حفظ آبرو بشه که یعنی دفتر فهمیده کار کی بوده .

خونه هم که می رفتیم دوباره روشهای دیگه برا اذیت ملت استارت می خورد مثلا چوب کبریت میگذاشتیم لای کلید زنگ خونه ملت و فرار می کردیم و این زنگ همینجور زنگ می خورد تا بیان دم در.

 یک دفعشم نزدیک بود خونه یکیو آتیش بزنیم چون طرف خونه نبوده و وقتی اومده خونه دیده زنگش از بس زنگ خورده که داغ کرده و پلاستیکشو ذوب کرده و اونطوری که بعدها پسرش تعریف می کرد شبیه یه قطره بزرگ پلاستیک خمیری ذوب شده ،داشته روی قالی می چکیده که به دادش رسیدند.

البته فقط شر نبودم یادمه اگه گربه میرفت خونه کسی و جرات نداشت درش بیاره میفرستادند دنبال من تا درش بیارم.

یه دفعه گربه رفته بود خونه سرهنگ و زن سرهنگ و دو تا پسرش از خونه اومده بودند بیرون از ترسشون و فرستادند دنبال من که بیا که سرهنگ نیست و گربه داره تو خونمون رژه میره و منم رفتم خونشون ديدم گربه ه دمشو سيخ داده بالا و داره قدم رو ميره فكر كنم حس كرده بود اينجا خونه سرهنگه و جوگير شده بود اونم ولي به جاي دوش فنگ و پافنگ ،دم فنگ كرده بود خودشو و منم رفتم دنبال گربه ،اون بدو،من بدو،اون بدو، من بدو،  که یک دفعه پریدم و از پشت پس کلشو گرفتم(الان که تعریف می کنم خودم می ترسم،گرفتن یک گربه بالغ و وحشی) و اونم سرشو 180 درجه چرخوند مثل جغد و انگشتمو همچین گاز گرفت که خونی شد و منم رفتم آب نمک زدم به دستم و با دو تا راکت تنیس برگشتم و یکیشو با شتاب گذاشتم روی کمر گربه و همچین به زمین فشار دادم که از شدت اصطحکاک با زمین گربه قفل شد و اون راکت دیگه رو هم سروندم زیر تنش و بعد مثل ساندویچ گربه از زمین بلندش کردم و گربه هی نگاه من میکرد و دست و پا میزد ومیگفت میوووووووووووووو و منم میگفتم نمیوووووووو.می دونی در برابر کی هستی ؟مامور مخصوص سرهنگ ! پویا کُمُن .احترام بگذارید.

وبعد یک فکر شیطانی اومد سراغم و بهش گفتم دیگه جا برا مذاکره نگذاشتی چون انگشتمو گاز گرفتی زنده به گورت می کنم و رفتم در خونه آخوند محلمون چون اونجا یه تپه شن مال ساختمون سازی بود و یه جورایی حس می کردم اگه اونجا دفنش کنم سریعتر روحش به دیدار معشوق نائل میشه هر چی باشه دم در خونه آخوند محلمونه و فضاش عرفانی تره و دستور دادم به بچه های کوچه که یه گودال توی شنشون  حفر کنند و بعد دو تا راکت و گربه رو کردم تو گودال و گفتم روش خاک بریزید و بعد که گربه رفت زیر خاک، راکتامو با تکان های شتابدار در آوردمو و رفتم خونه که یک دفعه وجدانم بهم گفت ببخش پویا گربه رو، اجرت با کرام الکاتبین و منم که آدم دلرحمی بودم تصمیم گرفتم جون گربه رو نجات بدم و تمام ملائک می گفتند یا ضامن گربه احسنت به تو و منم با سرعت می دویدم و آماده بودم حتی به گربه تنفس دهن به دهن بدم و لحظه به لحظه ام سرعتمو بیشتر می کردم و به سرعت اومدم و گودالو باز کردم و گربه رو آوردم بیرون و گربه بعد از این اتفاق یه شخصیت خوبی گرفته بود یه جورایی اخلاقش شبیه خودم شده بود وقتی نماز شب می خوندم و فرداشم روزه بی سحری می گرفتم و ظاهرا توی رفتارش تجدید نظر کرده بود شاید چون مرگو جلو چشمش دیده بود به یه تعمق و جهانبینی خاصی رسیده بود چون از وسط جمعیت 10 نفری من و بچه های کوچه بدون ترس و با طمئنینه و با آرامشی که پس از سالها ریاضت ایجاد میشه با یک دید توحیدی ،عبور کرد و رفت و توی ذهنش با خودش مرور میکرد تقصیر منم بود چرا باید در حالیکه سرهنگ داره از مرزهامون دفاع می کنه که سگها نریزند تو من به جای تشکرو قدرشناسی به حریم خونش تجاوز کردم من گربه بدیم؟.رسد گربه به جایی که به جز خدا نبیند.

 

شيطنت هاي پويا 3

من کلاس زبان می رفتم و اونجا شاگرد اول بودم و داداشم هم همونجا زبان می خوند ولی اون شاگرد آخر بود و جالب اینه که اون همیشه مشقاشو کامل می نوشت ولی من مشقای انگلیسیمو یکبار نوشته بودم  ولی ده بار نشون می دادم چون همیشه استاد زبانمون پایین برگه رو امضا میکرد و من هم همونجا رو با تیغ می بریدم و یه کاغذ همسایزش می بریدم و میگذاشتم جاش و با چسب نواری از پشت می چسبوندم و استاد دوباره همون محل رو امضا میکرد و من دوباره همین تکنیکو میزدم و البته گاهی وقتها موقع تصحیح مشق ها می رفتم آب بخورم تا استاد از صندلی من بگذره خلاصه یادم نمیاد چه در کلاس زبان و چه مدرسه من یه دفعه یه مشقی مثل بچه آدم نوشته باشم و همیشه یا جا میزدم و با بزرگی حروف نقصانو جبران میکردم یا حسابی بد خط و عجله عجله می نوشتم و لذا خطم بسیار بد شده.

یادمه از کلاس زبان هم که تعطیل میشدیم یه آپارتمان خفن کنار کلاسمون بود که سی تا زنگ داشت و من و چهار تا از بچه ها با تمام انگشتامون همه زنگ ها رو همزمان فشار میدادیم و الفرار .نمی دونی چه کیفی داشت .هی انواع و اقسام صداها از تو آیفون میومد بله؟کیه؟بله؟بفرمایید؟....و بعد از مدتی تعدادی از آپارتمانهای مشرف به کوچه ای که ما توش بودیم یکی یکی پنجرشون باز میشد و ملت کله هاشونو مثل کارتن دامبو فیل پرنده توی اون صحنه ای که قطار حرکت میکرد و همه جانداران کلشونو از پنجره های کوپشون کرده بودند بیرون ،میاوردند بیرون و این کارو هر دفعه می کردیم تا اینکه قضیه لوث شد و اونها از اینکه روزهای فرد و دقیقا توی یه ساعت خاصی این اتفاق میفته متعجب شدند و برامون کمین گذاشتند و یه دفعه تا زنگو زدیم دیدیم در باز شد و یکی با موتور پرید بیرون و ما مثل ویتنامی ها که از دست رامبو فرار می کنند شروع کردیم به دویدن و رسیدیم به سر کوچه که من و دوستم رفتیم چپ و سه تا دیگمون رفتند راست و موتور هم رفت به سمت راست.

آخ نمی دونی تا جلسه بعد که کلاس داشتیم چه هیجانی داشتیم که بفهمیم چه بلایی سر اون سه تا اومده که بعد فهمیدیم یکیشونو گرفته و اونم حسابی عذرخواهی کرده و از طرف پنجتامون قول داده که دیگه ... نریزه(یک حشره خاکی که دست و پا نداره و توی جیب جامیشه و سه حرفیه و اولش هم کاف هست و آخرش هم میم هست).

و توی مدرسه راهنمایی هم من شاگرد اول دو تا شیفت بودم تازه اون شیفتمون دخترا بودند و خودتون می دونید چه قدر درس خونند و داداشم عینکی بود با یه قیافه مظلوم اما تنبل کلاس و من شر و شیطون بودم با یه قیافه شیطون تر از حرکاتم اما شاگرد اول و این باعث شده بود که من همیشه دم دفتر باشم به خاطر شیطنت هام و داداشم دم دفتر باشه به خاطر درساش و اغلب اونجا همو می دیدیم و مدیرمون هم که من باعث افتخارش بودم خیلی هوامونو داشت اما اشتباها فکر میکرد سعید که عینکی و مظلوم هست شاگرد اوله و من که شر و شیطونم شاگرد آخرم و هر دفعه منو اونو دم دفتر میدید فکر میکرد من به خاطر شیطنت یا درس دم دفترم و داداشم اومده ضامنم بشه تا منو ول کنند و اونم اول منو نصیحت میکرد و بعد میگفت برید و هر دفعه به من میگفت از داداشت یاد بگیر درس خون ،منضبط ،آروم،....آره مگه این داداشت نیست تو کی میخای درست بشی و منم هیچوقت بهش نگفتم که بابا من فقط شرم اما شاگرد اولتون منم چون می دونستم اینجوری سعید تضعیف میشه و ترجیح میدادم اونو تقویت کنم و لذا هر چی بهم میگفت سکوت میکردم و ماجرا تموم میشد و معمولا هفته بعد هم دوباره همین اتفاق میفتاد.

همينطور گذشت تا اینکه من رفتم اول دبیرستان و داداشم شد سوم راهنمایی و داداشم تعریف میکرد که مدیر هی میاد بهم میگه آقای مرادزاده چرا شما دچار افت تحصیلی شدید پارسال که شاگرد اول بودید و بعد فکر میکرد داداشم به سن بلوغ رسیده و دچار بحران شده و لذا اندر باب بلوغ چیست و به کجا چنین شتابان براش توضیح میداد که بعد از مدت کوتاهی فهمید ماجرا چی بوده و لذا نمی دونم عذاب وجدان شده بود یا چه اتفاق دیگه ای افتاده بود عکس منو قاب گرفت و به عنوان شاگرد اول زد تو دفتر و تا 10 سال بعد هم برش نداشته بود چون بچه های کوچمون میومدن و میگفتند پویا هنوز عکست رو دیواره.

حتما دوست دارید بدونید مگه من چی کار میکردم که دم دفتر بودم؟همش دعوا با بچه ها و بدو بدو و یک دوستی داشتم هیکلش بر عکس من گنده بود و با اون می رفتیم دعوا و قرارمون این بود که من برم دعوا راه بندازم و تا موقعی که بزنم اون نیاد جلو تا افتخارش گیر من بیاد و اگر من کتک خوردم اون بیاد جلو و همه رو نابود کنه و یک دفعش هم رفتم به سه تا بچه اول راهنمایی گیر دادم و دعوا استارت خورد و یک دفعه دیدم سه تا شدند ده تا و آی ما رو زدند تا جایی که یکی از دندونام که البته شیری هم بود شکست اما هر چی صبر کردم ابوذر نیومد و بعد از کتک خوردن در حالیکه از این خیانتش به شدت عصبانی بودم رفتم پیشش و بهش گفتم کرم دندون تو معلومه كجا بودی که ما رو مرگوندند و اونم گفت آخه معلم پرورشی توی بلندگو صدام زد و من رفتم دفتر ببینم چی کارم داره و منم داشتم به زور جلوی خودمو میگرفتم که چیزیش نگم و بعد گفتم خوب حالا ولش کن مهم نیست که دیدم ما رو دفتر خواست و ده تا شاکی داشتم اما چون دندون من شکسته بود هممون رو آزاد کردند چون من سوءسابقه داشتم و در شرایط برابر اگه با صدام حسین هم می رفتم دم دفتر اونو ول میکردند و منو مواخذه می کردند و دست آخر صدای سعید میزدند که بیاد و ضمانتم رو بكنه تا ولم كنند.

البته گاهی وقتها بد شانسی هم میاوردم یادمه مامانم گفت پویا برو تغذیت یه تخم مرغ آبپزه از تو یخچال بردار و حواست باشه تخم مرغ تكي سمت راست فقط آبپزه و منم رفتم برداشتم و گذاشتم توی جیب عقبم(حالا این همه جیب و کیف نمی دونم چرا گذاشتم اونجا) و رفتم مدرسه و تا نشستم توی نیمکت دیدم بچه های پشت سرم میگن اَخ چیشد اینا چیه و معلم عربی رفت پشت سرم و دید نفرات پشتی من یه چیز لزج ریخته رو شلوارشون و همینطور روی زمین و بعد از 15 ثانیه تحقیق و تفحص فهمید تخم مرغ نپخته بوده و من خنگول هنوز هم نفهمیده بودم که تخم مرغ خامو اشتباهی از در یخچال برداشتم (من مطمئن بودم مادرم اشتباه آدرس داده ولي مادرم اصرار داره كه من اشتباهي برداشتم و بعد از 20 سال هنوز هيچكدوم مسئوليت اين حادثه تروريستي رو گردن نگرفتيم)و اینی که پاشیده شده روی بچه ها حاصل نشستن من روی اون تخم مرغ بوده و لذا علیرغم اینکه معلم میگفت مرادزاده بیا بیرون تا بهت بگم و با شلنگ می خواست بزنه کف دستم،من هنوز دوزاریم نیفتاده بود چی شده و اصرار داشتم که بی گناهیمو ثابت کنم که بعد از مدتی فهمیدم چی شده و گفتم قضيه چي بوده اما حرفمو باور نکردند چون اولش اصرار داشتم که بگم من ربطی به تخم مرغ ندارم و بعدش اصرار داشتم که بگم تخم مرغ من بوده اما من به عنوان آبپز برش داشته بودم  خصوصا اینکه توی جیب عقبم بود که هیچ کسی خوراکیشو اونجا نمیگذاره و مضاعف بر این مطلب سوءسابقه هم داشتم و لذا دوباره رفتم دم دفتر به جرم ترکوندن تخم مرغ  روی نفرات پشت سریم.

در اين عكس خانوادمو مي بينيد كه من و داداشم داريم سر به سر هم ميگذاريم

شيطنت هاي پويا 2

 

موقعی که راهنمایی بودم یکی از تفریحات سالمم این بود که صبر کنم مدرسه دخترا تعطیل بشه منم اذیتشون کنم چون کوچمون کوچه اول بود بعضی ازین دختر ها برا رسیدن به مقصد ناگزیر بودن از توی کوچه ما و از جلوی خونه ما رد بشن لذا فرصت مناسبی بود برا اذیت.

خوب مواد لازم جهت اذیت دخترا:

1-دانستن اطلاعات دقیق در مورد ساعت تعطیلی اونها

2-باید جوری اذیت کنی که هیچ مدرکی دال بر مقصر بودنت باقی نمونه

3-یک روش را زیاد برا اذیت به کار نبری چون کل سیستم لو میره

یادمه از دو ساعت قبل از تعطیلی مدرسه راهنماییشون می رفتم بالا پشت بوم و تمام خاکهای روی پشت بومو جمع آوری می کردم دور تا دور ناودونی خونمون به اینصورت که ناودونی و خاکهای دورش مثل دماغه کوه آتشفشانی بشه و به علت نبود خاک کافی مجبور میشدم 10 تا خونه دیگه که وصل بود به پشت بوم ما رو هم جارو بزنم و خاکاشو بیارم روی پشت بوم خونمون تا خاکمون برا حمله زیاد بشه و بعد با محاسبه جهت وزش باد که آیا به سمت سر کوچه هست یا ته کوچه صبر می کردم تا دخترا تعطیل بشن و در موقعیتی باشند که باد خاکو به سمتشون ببره و در یک لحظه 5 ثانیه ای تمام خاکها رو از توی ناودونی می ریختم پایین و ناودونی مثل اگزوز موتور دود میکرد و کل کوچه می رفت زیر خاک و جهت باد هم باعث میشد خاکها به دنبال دختر ها با سرعت حرکت کنند و بعد از 10 ثانیه چشم چشمو به زور میدید چون از ارتفاع این خاک ها رها میشد و همین شتاب گرانش باعث انرژی دار شدن خاکها میشد و یک صحنه خیلی زیبایی خلق میشد(امتحان کنید) و بعد از نیم ساعت مادر های این دختر ها میومدن در خونه ما شکایت و البته مادرم عادت داشت که هر روز یکی بالاخره برا شکایت در خونه ما باشه  .

طفلکی مانتو سرمه ای دخترها میشد کرمی و اونایی که به مرکز تشعشع هسته ای نزدیک تر بودند مژه هاشونم مثل پیرزن ها سفید میشد .یادمه با اومدن شاکی مادرم منو صدا می زد و بعد هم سعید رو و میگفت کدوم پسرم خاک ریخته رو سرتون و اونا میگفتن ما که ندیدیم کسی رو و بعد مامانم میگفت پویا باز چی کار کردی و منم با یه قیافه مظلوم میگفتم مامان من داشتم پشت بومو جارو میکردم و آخر سر چون نمیشد خاکهاشو بیاری پایین (چون راه پله نداشتیم به پشت بوم) از ناودونی ریختم پایین و نمی دونم دیگه چی شد و مادرم میگفت پویا تو صبحونه خودتو حوصلت نمیشه حاضر کنی و من باید برات بیارم حالا چی شده که یه دفعه بدون هماهنگی با من رفتی پشت بومو جارو کردی و منم می گفتم بد کردم که جارو زدم؟!!!مادر چرا وقتی من تصمیم می گیرم پسر زرنگی بشم شما منو توبیخ می کنید و بعد هم با یک قیافه حق به جانب می رفتم تو و مادرم هم مشغول عذرخواهی میشد البته اینجا آخر ماجرا نبود چون بعدش همسایه ها اونایی که دیده بودند من پشت بومشونو جارو زدم میومدن دم در و حسابی از مادرم تشکر می کردند که همچین پسر دست گلی داره و می گفتن ما شا الله ما شا الله آقا پویا تغییر رویه دادن و خیلی پسر خوبی شدن چون اومدن پشت بوم ما رو کلا جارو زدن و فکر کنم اون همسایه هایی هم که منو نمی دیدند روی پشت بومشونو جارو می زنم اما می فهمیدند پشت بومشون تمیز شده با خودشون فکر می کردند این مرد نیکوکار کیه که میاد و تمیز می کنه پشت بومو بدون هیچ چشمداشتی و این کار نیکو رو در خفا انجام میده که اجر عملش ضایع نشه .....دیییی دید دید دیری دیری دین دین/ دیییییییییی دید دید دیری دیری دین /دیییییییی دید دید دیری دیری دین دین /دیییییییییییی دید دید دیری دیری دین (از تن صدای زیر بخونید و هی که میای جلو بم کنید صداتونو)/زد مار هوا بر جگر ضحاکم/سودی نکند فسونگر چالاکم......

خلاصه یک امامزاده ای شده بودم ها و همسایه ها برا مادرم حلوا و غذا و.....برا تشکر میاوردن.

این کارو سه چهار بار دیگه در طول یک سال انجام دادم چون طول می کشید تا خاک روی پشت بوما جمع بشه هر چند که روی پشت بومهای دور تر هم می رفتم و مادرم همیشه میگفت پویا چرا موقع تعطیلی دخترها کار خیر می کنی و این سوالی بود که همیشه توی ذهن مادرم بود.

و از سیستمهای دیگه اذیتم این بود که با قیچی یک بادکنک رو سه قسمت می کردم و توشو آب می کردم و با نخ سرشو می بستم و نارنجک آبی درست می کردم و با مهرداد می زدیم به ملت و با تیر کمون بازی با تیر کمون سیمی عشق می کردیم و حسابی همو می زدیم و این بازی در حجم وسیع انجام میشد و سی نفری بچه پسر بودیم که من رئیس یک گروه پنج نفری بودم و 25 نفر بچه پسر دیگه یک گروه دیگه داشتند و بازم ما حالشونو می گرفتیم و صبحها رو مثل زنها که میخوان سبزی پاک کنند دور هم جمع میشدیم و با انبر دست و سیم تیر تیرکمون درست می کردیم و عصرها همدیگه رو می مرگوندیم(دوستان الان 10 سال از زندگی مشترکم گذشته و فقط من سبزی خونه رو پاک می کنم ) .

یادمه یه دفعه بچه های کوچه تصمیم گرفتن به ما حمله کنند و من رفتم بالا پشت بوم و یه عالمه لباس هم پوشیدم که تیرشون که بهم می خوره دردم نگیره و ازون بالا همشونو مرگوندم و بعدش اونا از تمام در و دیوار حمله کردند بیان رو پشت بوم تلافی که من رفتم تو خونه با تمام افراد گروه و اونا منتظر بودند یکی از ما بیاد توی حیاط و با تیر بزننش و من همیشه نگران بودم که اگه مادرم بره تو حیاط اینا اشتباهی مادرمو بزنن چون اینا اینقدر از ما حساب می بردن که حول میشدن و سایز بندی آدما رو هم تشخیص نمی دادند و مادرم که میگفت میخام برم توی حیاط من می گفتم نرو خونه محاصرست و اونم معنی حرفمو نمی فهمید ولی به حرفم گوش میداد چون می دونست یه خرابکاری پشت ماجراست. یادمه دم اومدن بابام بود که من ترسیدم بابام بیاد و 10 نفر بچه رو رو پشت بوم و 10 نفر دیگه رو روی دو تا تیغه خونه ببینه لذا مجبور شدم در یک عملیات انتهاری به حیاط برم و همه رو ناکار کنم و لذا پریدم توی حیاط با 4 تا لباس و کلاه که تنم کرده بودم و همینجور با تیر می زدمشون و مثل بازی های کامپیوتری هر کسو میزدم ناک اوت میشد و میرفتم مرحله بعد چون اون بدبختا روی تیغه وایساده بودن و قدرت مانور نداشتن چون از ارتفاع میفتادن کف حیاط لذا توی اون فضای باریک سی سانتی سیخ وایمیسادن و منم زیر آفتاب گیر حیاط وایمیسادم که بالا پشت بومی ها نتونن منو بزنند وبچه پسر های روی تیغه ها رو میزدم و تیر به هر کی می خورد دهنش باز میشد و بعد از دو ثانیه میزد زیر گریه .

یادمه مادرم از سر و صدای بچه ها اومد توی حیاط و دید ده تا بچه از 10 ساله تا 14 ساله دارند روی تیغه خونمون در دو طرف همینجور که وایسادن گریه می کنند و گفت پویا اینا چشون شده و منم گفتم آخه مادر من این پایینم چی جوری رفتم بالا و اونا رو زدم .

یه وضعی بود انگار مجلس ترحیم که ملت وایمیسن گریه می کنن دور همدیگه و تکون هم نمی خورن البته مادرم سریع فهمید با تیرکمون زدمشون و از دست اونا هم به خاطر حضورشون در حریم خونه شاکی بود.

 

 

 

شيطنت هاي پويا 1

 

همیشه شر و شیطون بودم و هنوزم هستم و خواهم بود و حتی بعد از مرگم هم مطمئنم روحم میره تو خواب ملت برا اذیت کردن اما دوران ابتدایی و خصوصا راهنمایی و دانشگاه رو خیلی بیشتر شیطونی کردم و در دبیرستان به علت رسیدن به سن بلوغ و اینکه پدرم در مورد این مسائل چشم و گوشمو باز نکرده بود خیلی تعجب زده و هاج و واج شدم چون تازه یک شخصیت دیگه در خودم میدیدم و یک سری نیروهای همین وراء طبیعه هم در من ایجاد شده بود که باعث شده بود حسابی گیر کنم و کسی هم نبود یک کم ما رو راهنمایی کنه خصوصا اینکه بچه مثبت بودم و توی این مسائل هم شرم داشتم از کسی بپرسم و خلاصه با کشف چهره جدیدی از خودم یک چیزی توی مایه های اِلی در کارتن عصر یخبندان شدم وقتی منفرد بهش گفت تو موش خرمایی نیستی و تو ماموتی و خلاصه من که تازه فهمیده بودم که ماموتم با هزاران سوال و وهم و نگرانی و ترس دوران دبیرستانو سر کردم  و لذا حدود دو سال کامل در بحران و انزوا به سر بردم و یک جماعتی از دست شیطونیهام نجات پیدا کردند و دو سال بعدش هم به شدت مذهبی شدم که در نتیجه چون اسلام دست و پای ما را بسته بود شیطنت نمی کردم تا اینکه رفتم دانشگاه و با تلاش سربازان گمنام حضرت ابلیس از شدت مذهبم کم شد و اون ذات اصلیم که شیطنت بود دوباره  رو شد .

فکر کنم خدا خاک من رو از توی زمین شهربازی جمع کرده که اینقدرعاشق بازی و تفریح و شیطونی هستم.

یادم میاد موقعی که راهنمایی بودم همسایه دیوار به دیوارمون هنرپیشه معروف آقای محمود ... (هنر پیشه فیلم روزی روزگاری و پس از باران و پدرسالارو...) بود که الان ساکن تهران شده و اونم دو تا پسر داشت به نام مسعود و مهرداد كه من و سعید و اون دو تا مغز های متفکر شیطنت در کوچه بودیم البته من و مهرداد پسر کوچکشون واقعا شر بودیم اما مسعود و سعید دنباله رو ما بودند و در شرارت خلاقیت خرج نمی کردند اما مطیع اوامر ما بودند.

یادم میاد رفتم در خونشون و گفتم مهرداد یه جلسه تشکیل بده میخایم همسایه روبرویی رو اذیت کنیم و ناگفته نماند همسایه روبرویی سرهنگ سپاه بود کسی که صدها سرباز جلوش پا میچسبونند و برای خودش کیا و بیایی داشت و لذا تصمیم گرفتیم با تیر کمون سنگی هی سنگ بزنیم تو در خونه این بنده خدا و دوباره بجهیم تو خونه مسعود و مهرداد .خلاصه اولین سنگو زدیم و پریدیم تو خونه و رفتیم از پشت توری پنجره نگاه کردیم ببینیم چی میشه که بعد از چند ثانیه صدای سرهنگ بلند شد که کیه؟ کیییه؟کیییییییییییییه؟ و ما هم از خنده مردیم بعد دیدیم اومد دم در و یک نگاه به چپ و راست کرد و رفت تو و ما دوباره سنگ زدیم و اونم دوباره همین کارا رو کرد و سه باره سنگ زدیم و برای اینکه لو نریم  درو نیم متر باز می کردیم و سنگ می زدیم و سریع در خونه رو می بستیم و حواسمون هم بود که در به چهارچوب محکم نخوره و از صداش رسوا نشیم .بعد از مدتی سرهنگ تصمیم گرفت این عملیات تروریستی رو پی گیری و ریشه یابی کنه تا بتونه اونو آسیب شناسی کنه لذا پشت در وایساد تا به محض اینکه صدای تق اومد درو باز کنه و ما سایه پاهاشو از زیر در می دیدیم و لذا دوباره سنگ زدیم و درو بستیم و اونم یک ثانیه بعد اومد دم در ولی بازم چیزی نفهمید و لذا سه چهار بار دیگه هم همین کارو کردیم و بعد دیدیم که پای سرهنگ از زیر در پاک شد و ما فهمیدیم که یه نقشه دیگه ای سرهنگ کشیده و لذا از پنجره توری که ما اونبرو میدیدم ولی خودمون مستتر بودیم اطرافو نگاه کردیم که متوجه شدیم دو تا پسرش و برادر زنش(دایی بچه هاش) رو فرستاده بالای بوم تا سر از این جنایت مخوف در بیارن و یادم نمیره چله تابستون سر ظهر بود و اون بدبختا توی آفتابا همینجور کمین کرده بودند و ما هم کلشونو میدیدم و سنگ زدنو تعطیل کردیم تا اینکه اونا خسته شدند و بعد از نیم ساعت از جاشون بلند شدند و رفتند و تا بلند شدند و سرشون رو چرخوندند و ما پس کلشونو دیدیم هنوز از پشت بام پایین نرفته دوباره با سنگ زدیم به درشون و لذا سرهنگ که حسابی آتیش گرفته بود از عصبانیت و از اطلاعات قوی و آپدیت شخص ضارب و قدرت اطلاعاتیش متعجب شده بود بعد از کم و زیاد کردن اطلاعاتش به این نتیجه رسید که بیاد و با روانشناسی جنایت  وارد عملیات بشه و لذا اول اومد در خونه  مسعود و مهرداد و درو زد (چون خونه اونا روبروی خونشون بود و از لحاظ استراتژیک موقعیت بهتری داشت)و ما تصمیم گرفتیم مهردادو بفرستیم درو باز کنه و مهرداد درو باز کرد و گفت بفرمایید و سرهنگ گفت نگاه کنید ، دو تا خانواده شر توی این شهرک هستند یکی شما و یکی خانواده آقای مرادزاده که از شما شر ترند و الان دو ساعته دارند با سنگ می زنند در خونمون بگید کار شماست یا نه و مهردادم گفت نه این چه حرفیه کار ما نیست و سرهنگم گفت پس کار بچه های آقای مرادزاده هست و مهرداد سوتی داد و گفت نه کار اونها هم نیست و سرهنگ گفت بله؟تو از کجا می دونی کار اونها هم نیست و مهرداد سوتی مضاعف داد و گفت چون اونا هم خونه ما هستند و سرهنگ دوباره گفت آهان پس جمعتونم جمعه حالا گوش بدید چی میگم ،اگه یکبار دیگه سنگ بخوره تو در خونم حتی اگه به چشم ببینم که از آسمان شهاب سنگه که داره میخوره تو در خونم، مستقیم میام اینجا و تکلیفمو با چهارتاتون روشن می کنم و رفت و ما هم یک جلسه ای گرفتیم که ببینیم چی کار کنیم و مهرداد گفت بچه ها دیگه سنگ نزنیم سرهنگ آمپر چسبونده بود ولی من گفتم نه حداقل یکبار دیگه باید سنگ بزنیم چون اگه نزنیم اون به یقین می رسه که کار ما بوده که دقیقا بعد از تهدیدش، سنگ زنی تعطیل شده و بعد رای گیری کردیم و قرار شد دیگه سنگ نزنیم.

بازم اذیت این سرهنگ من کردم یادمه مادرم یک پالتو گرون قیمتی خریده بود و یه خز خیلی قشنگ دور یقش داشت و من رفتم اون خزو با قیچی بریدم و سر و تهش رو بهم دوختم و یک چیزی شبیه کلاه کاسکت درست کردم و جای لبهامو هم توش در آوردم و تبدیلش کردم به یک کلاهگیسی که ریش و سبیل هم داره و بعد یک مفرش گرفتم دورم و با یک کلاه شلغم فروشی و یک عینک طبی رفتم در خونه سرهنگ گدایی و درو زدم و صدامو کلفت کردمو گفتم به خاطر خدا کمک کنید و سرهنگ هم گفت خدا بده و من گفته اگر خدا می خواست بده تا حالا داده بود تو بده که این آزمایشی برای توست و اونم اومد دم در ببینه این چه گداییه که اظهار فضل هم می کنه و منو دید و نشناخت و گفت ما چیزی نداریم و منم گفتم تو داری اما نمی دهی مگر اسم تو جلال نیست و اونم فکش افتاد و خیلی خیلی متعجب شد و گفت تو کی هستی؟بگو ببینم. تو از بچه های خودمون هستی (نمی دونم منظورش چی بود) و من که دیدم اوضاع داره بیخ پیدا می کنه و کم مونده به عنوان تروریست ما رو دستگیر کنند گفتم منم آقا جلال پویا و اونم به جای عصبانیت ذوق زده شد و صدای خانمش زد که اونم بیاد منو ببینه و بعد از کلی خندیدن ما رو هم ول کردن بریم خونمون.

الان که یادم میاد خودم از جسارتم تعجب می کنم البته خونه هم که رفتیم حسابی توسط بابا، بازجویی شدیم و همینجور لامپو بالای سرم تکون میدادند که یالا بگو کی خز پالتوی مامانو کنده؟ و منم البته لو ندادم کار خودم بود و بعدش به مامانم گفتم کار من بود و اینو باهاش درست کردم که مادرم حسابی خندید و از کارم خوشش اومد چون اصولا مادرم در مورد خرابکاریهام هیچوقت نه ناراحت میشد نه دعوا میکرد اما بابام حسابی ما رو تحت پیگرد قانونی قرار میداد .شنیدید میگن شاه بخشیده و قلی نمی بخشه ؟اینجوری بود مادر می بخشید همیشه، اما پدر سعی میکرد ما رو ادب کنه غافل از اینکه توی ژنمون جوجواَک هست.

 

سوتيهاي پويا 2

  خلاصه بعد از چند ساعت بحث، اونا که اول بحث یقین داشتند که حق باهاشونه و منو الان متنبه می کنند از اعتماد به نفسشون کم شد و متواری شدند و آخرین جمله ای که به من گفتند این بود که تو مثل گربه هستی از هر جا و با هر زاویه ای که بندازنت پایین ، خودتو می چرخونی و چهار دست و پا میای روی زمین و البته من قصد نداشتم جدل کنم و بر عکس خیلی دوست داشتم که جمع اونها رو با استدلال های اینطرفی هم آشنا کنم اما به هرحال از من خوششون اومد چون دیدند در عین رعایت ادب ،منطقی صحبت می کنم و هرگز سعی در خرد کردن شخصیتشون نداشتم و هر وقت اونها هم به من می خندیدند منو خونسرد می دیدند و حتی گاهی با خنده اونها منم خندم می گرفت و گاهی می دیدند که منم دارم به خودم می خندم و این اخلاقام باعث شده بود اونا از من خوششون بیاد البته پدرم که همیشه وقتی باهاش بحث می کنم قاط می زنه و شر میشه اونجا خیلی از من خوشش اومده بود چون ترجیح میداد پسرش کم نیاره حتی اگه اشتباه بگه(چه می شود کرد روابطمون سرخپوستیه و یک ضرب المثل سرخپوستی هست که میگه اگر پسر رفت شکار خرس ولی اشتباهی مادر بزرگ را شکار کرد پس باید تا آخرش بره و مادر بزرگو بیاره بخوریم). شب که شد قرار شد چادر ها رو برا خواب علم کنیم و هر کی خوابش میاد بره بخوابه و من گفتم بابا من کجا بخوابم و اونم گفت برو اونجا توی اون چادر و من رفتم بخوابم که دیدم یه دختر ریز نقش وکوچولو موچولو تو مایه های سوسانو، توی چادر دراز کشیده تا خوابش ببره خلاصه با دیدن این صحنه برگشتم پیش بابام و گفتم بابا توی چادرم یک دختری خوابیده و اونم گفت پسر جان چادر مال اونه، تو که چادر نداری و منم گفتم پس من کجا بخوابم ؟ و اونم گفت برو توی چادر اون بخواب و منم گفتم نمیرم اونجا بغل دست یک دختر بخوابم و اونم گفت تو برو بخواب باباشم داره میاد وسطتون تا بخوابه خوبببببببه !!!!!؟(داشت بابام آمپر می چسبوند)منم هنوز ناراضی بودم اما چاره ای هم نداشتم البته ته مهای دلم یک نموره ذوق مرگی هم بود که داشتم سرکوبش می کردم و اینو هم بگم که اون موقع(تاکید می کنم اونموقع) من خیلی بچه مثبت بودم تا حدی که سادگی و خنگبازیم توی مسائل اینچنینی باعث شده بود کلا سوژه خنده باشم و حتی وقتی دیگران جک 18+ می خواستند بگن من گوشمو می گرفتمو و جمعو ول می کردم و یک نکته جالب دیگه هم بگم و اونم اینه که اتفاقا اکثر دختر ها از بچه مثبتها خوششون میاد حالا نمی دونم دقیقا چرا اما حدس می زنم علتش اين پنج تا دليل باشه يكي اينكه بچه مثبتها چون رابطشون با زن هیچوقت توی سطوح غریزی نبوده لذا توانایی درک عشقو دارند و پتانسیل شدید و بکری در اونها در رابطه با جنس مخالف دست نخورده مونده و لذا دختر ها که بنده عشق و محبت هستند(بر عکس پسرها که بنده شهوتند به غير از من ) دنبال این ذخایر دست نخورده می گردند و دومين علتش مي تونه اين باشه که دختر ها می خوان توانایی خودشون در جذب این تیپ پسرهای سر سخت رو محک بزنند و قدرت دلبري خودشونو بسنجند مثل یک مربی اسب که دوست داره ببینه آیا میتونه آزاد ترین اسب ها رو هم رام کنه و سومين علتش هم ميتونه اين باشه که دخترها می دونند پسری که همون اول آویزونه به سرعت هم قطع اتصال و دیسکانکت میشه و پشتوانه خوبی نیست اما پسری که به سختی به چنگ بیاریش به سختی هم از دستش میدی و این وفادار بودن و تعهد یک پسر برا دخترا خیلی خیلی مهمه و چهارمين علتش اینه که دخترا هم دوست دارند یک کمی سر به سر این تیپ پسرها بگذارند و از ببو گلابی بودنشون بخندند و آخرين دليلش همه اينه كه كشيدن كلمه دوستت دارم و ديدن ابراز عشق اين پسرها كه تا حالا تجربه اين حالاتو نداشتند و به تته پته ميفتن خيلي شيرين تره، خلاصه  رفتم تو و سلام کردم و اونم سلام کرد اما رفلکس خاصی انجام نداد که مثلا یه توضیحی از من بخوات که چرا اومدم شاید براشون توی کمپهای دوچرخه سواری ازین اتفاق ها میفته و طبیعیه شایدم از قبل باباش بهش گفته بود که قراره منم برم اونجا بخوابم و شاید هم قیافم تابلو بود که کبریت بی خطرم و شایدم به خودش مطمئن بود که اگر کبریت با خطر هم باشم و آتیش بگیرم بازم مال ای حرفا نیستم خلاصه همین جور به فاصله دو متریش خوابیدم و من منتها علیه اینبر چادر بودم و اون منتها علیه اونبر چادر بود و تنگه هرمز رو هم وسط ما دو تا باز گذاشتیم تا کشتی پدرش بیاد اونجا پهلو بگیره.

  خیلی فضا سنگین بود و یک مقداری هم رمانتیک بود، توی مایه های فضای فیلم جومونگ توی اون سکانسی که جومونگ و سوسانو رو با هم دزدها توی یک زندان میندازن و هر دو تاشون ترس داشتن که هر لحظه ممکنه بیارنشون بیرون و گردنشون رو بزنند و از اونطرف همینکه در یک موقعیت مشترک بودند و جونشون به جون هم وصل بود احساساتی شده بودند.  من و اون هر دو تامون پشت به زمین خوابیده بودیم و چشممون به سقف چادر بود و ربع ساعت گذشت و باباش نیومد و نیم ساعت گذشت و باباش نیومد و من هم از بس کمرم به زمین چسبیده بود و تغییر فرم نمی دادم داشتم زخم بستر می گرفتم آخه اگه می خوابیدم رو به پهلوی راست اونو می دیدم که خجالت می کشیدم توی موقعیتی باشم که اونو ببینم و اونم حس کنه در تیر رس دید من هست و اونم خجالت بکشه و اگه به پهلوی چپ می خوابیدم باید پشتمو به اون میکردم وحس خوبی نداشتم و یه جورایی بهش بی احترامی کرده بودم هر چند گل پشت و رو نداره و(برا پسرها این ضرب المثل میشه چغندر هم سر و ته نداره )خلاصه همینطور رو به سقف چادر سعی کردم بخوابم خلاصه یه نیم ساعت دیگه ای که گذشت خواب اومد سراغم و من وقتی خواب میاد سراغم منطق و احساسم در کثری از ثانیه از کار میفته و در یک لحظه سیستم برق مرکزیم قطع میشه و من تمام قد ولو میشم و این اخلاقم توی رانندگی باعث شده توی سال گذشته چهار بار از جاده منحرف بشم که یکبارش رفتم توی لاین سمت چپ که ماشین ها از روبرو میان و سه دفعشم رفتم توی شونه خاکی سمت راست اما خانمم بیدارم کرد چون اون میدونه من در برابر خواب ضعیفم و موقع مسافرت آنچنان با چشم باز بغل دستم میشینه که انگار شکارچی روباه هست و منتظره روباه از سوراخ بیاد بیرون و با تیر خلاصش کنه.

يه اخلاق بد ديگه اي هم موقع خواب دارم و اونم غلت زدنه لذا دعاي عدم غلتو خوندم و منتظر موندم ببينم چي ميشه(اللهم لا غلطكو و لا غلت حتي يتواشكي الي النساء).

آقا خلاصه برق مرکزی ما که قطع شد تا صبح تخت خوابیدم و دیگه نمی دونم تو خواب چه زوایای گرفتم و آیا پدرش بالاخره اومد وسطمون یا نیومد و من چون عادت به غلت زدن دارم فقط به خدا پناه بردم که یک وقت به سمت اون بنده خدا غلت نخورم چون ملت که نمی دونند من عادت به غلت دارم و ممکن بود آبروی مومن در خطر بیفته و تبدیل به حروف الف با بشم(توی ایران هر وقت آبروی مومن توی دادگاه به خطر میفته تمامی مومنین تبدیل میشن به آقایان و خانمهای* الف  ب *یا* ل م* یا *نون ر* یا.... شایدم علتش اینه که همونطور كه توی قرآن خدا وقتی میخات با پیغمبرش رمزی صحبت کنه از حروف مقطع استفاده می کنه ، توی ایران هم این سنت الهی رو به اجرا گذاشتن و دادگاه رمزی داره  صحبت می کنه).

به هر حال صبح شد و من از خواب سنگینم بلند شدم و قبلش بگم که خوابم واقعا سنگینه و وقتی من می خوابم مثل اینه که خرس قطبی وارد خواب زمستانه شش ماهه شده وخلاصه چشممو که باز کردم دیدم چادر جر خورده و پاره شده و من سریع دست زدم به پیرهنم ببینم پیرهنم از پشت جر خورده یا از جلو (شوخی کردم بابا کسی کار به ما نداره با این قیافم) که متوجه شدم فقط چادر جر خورده و داخلش هم حسابی به هم ریخته بود و کوله و وسائل شخصیمون هر کدوم یه جایی افتاده بود . خلاصه با تعجب کلمو از توی لاشه چادر آوردم بیرون چون شیرازیها تنبلند و لذا انرژی اضافه هدر نمی دن و اگه با حرکت کله مشکلشون حل بشه تنه رو حرکت نمیدن و لذا کلمو که آوردم بیرون دیدم چادر همه جر خورده و همه ملت دارند در تمام زوایا می دوند .آقا علامت سوالم شدید شد و تصمیم گرفتم برای خروج از چادر دستورات لازم رو صادر کنم و تمام بدنم رو  به حرکت در بيارم و بالاخره اومدم بیرون و دیدم بابام داره با لبخند میاد پیشم و مثل بقیه اضطراب نداره و منم رسیدم بهش و گفتم بابا چی شده و اونم گفت این دره پایگاه دزدها بوده ظاهرا و چون ما محل اقامتشونو اشغال کردیم نصف شب حمله کردند و همه بچه ها رو با سنگ زدند از بالای دره و تمام چادر ها به همین علت جر خورده و چند نفر هم آسیب جدی دیدند و نصف شب همه جیغ و داد و فریاد می زدند و فرار می کردند و مردها هم دنبال دزدها گذاشته بودند و من تنها نگرانیم این بود که با خودم می گفتم این پسره دیوانه رزمی کار اگه از خواب بیدار بشه میره دنبال این دزدها و اونا هم ترتیبشو میدن و لذا خوشحال شدم که دیدم تا صبح خوابیدی و اصلا نفهمیدی چی شده و من همیشه با خودم میگفتم این بچه چه قدر خوابش سنگینه و ازین قضیه ناراضی بودم اما حالا فهمیدم خواب سنگین چه مزیت خوبی هست و برا همین خیلی خوشحالم و من گفتم ملت چرا هنوز مضطربند و اونم گفت محل گروهی از مردها رو پیدا کردند اما اونها میگن ما دزد نیستیم و کار ما نبوده اما شواهد نشون میده کار اونا بوده برا همین الان هنوز همه در جنب و جوشن که سر از کار اینا در بیارن و منم گفتم خیلی خوب فهميدم ، بابا حالا من گشنمه چی کار کنم و بابام یه نگاه چپ چپی کرد به من و حتما توی دلش گفته پسره دیوانه نمی تونه عمق فاجعه رو درک کنه همه دنبال باند و دوا چسب زخمو دزد و شاهد و...هستند این صبحانه میخات میل کنه.

آقا خلاصه جمع و جور کردیم و راهی شدیم تا رسیدیم به تونل و پدرم گفت ورود دوچرخه در تونل ممنوعه و رئیس گروه گفت اگه نریم توی تونل راهمون خیلی دور میشه و خلاصه با پدرم حسابی جر و بحث کردند تا پدرم ول کرد و رفت و رئیس گروه همه رو از تونل رد کرد و اونبر تونل همه وایسادیم ببینیم همه هستند یا نه که متوجه شدند بابام نیست و اومدن و به من گفتند کو آقای مرادزاده و منم که اخلاقای بابامو میشناختم و می دونستم خود سر هست و اعتقادی به نظر جمع و گروه نداره و اصلا تبعیت از مقام مافوق تو کتش نمیره گفتم احتمالا از مسیر دیگه ای داره میاد که نره توی تونل و یک دفعه دیدم رئیس گروه آمپر چسبوند و داد زد حالا اگر یک وقت بابات که داره تنهایی میاد یک دفعه توی راه سگ بخورتش من از کجا بفهمم سگ باباتو کجا خورده تا ما بقیه جسدشو با احترام دفن کنیم پای درختا و منم که دیدم حسابی قاط زده سکوت کردم تا جو آروم باشه خصوصا اینکه تقصیر بابام هم بود چون اولا تبعیت از رئیس نکرده بود و دوما اصلا نگفته بود که داره از گروه جدا میشه و نگفته بود از چه مسیری داره میاد و خلاصه بعد از نیم ساعت علاف شدن گروه و سرد شدن بدن همه بابام رسید و رئیس گروه رفت بهش گفت آقای مرادزاده از کجا تشریف آوردید چرا خبر ندادید و بابام گفت مگه مغز خر خوردم که عقلمو بدم دست تو و اونم گفت بله بله خوب به مسیرمون ادامه میدیدم. این خاطره با رسیدن به مقصد تموم شد.

اينجا هم يكي داره رو مخم كار مي كنه

اينم رد پاي منه روي كره زمين لطفا به سازمان حمايت از طبيعت گزارش نديد

سوتی های پویا 1

  یادمه مجرد بودم و حدود 21 سالم بود(اگر اشتباه نکنم) و پدرم در راستای تحکیم وحدت بین مسلمان و ماتریالیست تصمیم گرفت منو با خودش به اردوی دوچرخه سواری مختلط سه روزه ببره و قبلش در مورد پدرم بگم که جزء گروه دوچرخه سواران استان فارس هست و هر سال در رده پیشکسوتان جزء نفرات اول تا سوم کشوری میشه البته فکر کنم توی این سنی که بابام هست همه رقبا به علت کهولت سن مردند اما همون چند تایی که در قید حیاتند از پدر من که کوه نوردی میکنه و صخره نوردی می کنه و دوچرخه سواری می کنه کم میارن .

به هر حال رفتیم اردویی که در آن حدود 20 تا جوون مذکر به غیر از پدر من و یکی از دوستاش (این به غیر از به جوونی برمی گرده نه به مذکر بودن) و 10 تا دختر جوون بودند. روز اول به راحتی رکاب زدیم تا از شهر خارج شدیم و من توی مردها آخر بودم و توی زنها اول بودم علتش این بود که من رزمی کار بودم و نه دوچرخه سوار برا همین پام به اندازه پای دوچرخه سوارها قوی نبود ولی با اینحال پام از پای دخترها قوی تر بود هر چی باشه ما شا الله ما شا الله مرد بودیم دیگه و حاضر بودم بمیرم ولی از اونها عقب نیفتم و این باعث شده بود که من اون وسط مسطا و لب مرز باشم و البته وجود من برای گروه دوچرخه سواران مرد باعث روحیه بود چون اینقدر کیف میده همیشه یکی از تو عقب تر باشه که نپرس یک آرامش خیالی هست .

همینجور رفتیمو رفتیم تا گروه تصمیم گرفت یه جایی اتراق کنند و دوباره بعد از مشورت و مسیریابی و جمع و جور کردن همه راه بیفتیم پس اتراق کردیم و پدرم منو دید و گفت پسر جان زنجیر خودت یا دوچرخت توی راه نیفتاد و منم گفتم بابا اینایی که شما میرید که مسیر نیست هنوز گرمم نشدم نمی دونم چرا راه نمیفتید و بعد پدرم گفت خدا رو شکر هنوز خرابکاری نکردی چون دفعه قبل که با هم رفتیم دوچرخه سواری منو انداختی توی باغچه کنار خیابون و من با خودم عهد بستم که دیگه تو رو نبرم دوچرخه سواری اما ایندفعه یه فرصت دیگه بهت دادم و خیلی خوشحالم که می بینم در رفتارت تجدید نظر کردی و به جدی بودن کار پی بردی و ازون جینگولک بازیهای توی پلنگ خونتون اینجا در نمیاری .پسر جان به دوچرخه سواری میگن ورزش نه اینکه هی بری تیزکلنگ بندازی توی باشگاه رزمی و منم گفتم پدر فرق رشته من و شما در اینه که شما پاتونو به رکاب می کوبید و ما تو سر و کله همدیگه می زنیم و در واقع هر دو تا رشته تیزکلنگ توش داره چون دوچرخه سوارها فقط  از پایین تیزکلنگ میندازن و ما از پایین تا بالا.

آقا گروه راه افتاد و من یک دفعه دیدم دو تا دختر از من جلوترند و با خودم گفتم نشد دیگه باید به هر قیمتی شده با اقتدار ازشون سبقت بگیرم و اون دو تا دختر داشتند کنار هم رکاب می زدند و از فضای سر سبز و هوای مطبوع لذت می بردند و لذا نقشه ریختم به سرعت رکاب بزنم و از وسطشون مثل برق رد بشم تا بفهمند دنیا دست کیه لذا سرعت گرفتم و تا اومدم از وسطشون رد بشم نمی دونم چی شد اونا ترسیدن دچار انحراف شدند یا من توی یک مثبت و منفی اشتباه کردم خلاصه خوردیم به همدیگه و هممون افتادیم روی هم و روی دوچرخه ها.

یک وضعی شد که بیا و ببین حالا آبرو ریزیش به کنار زانوی یکیشون زخم شده بود و حتی شلوار سر زانوشم پاره شده بود و اون یکی هم دستش زخم شده بود و منم دستم زخم شده بود و اون طفلکی ها دیگه از ادامه رکاب زنی محروم شدند و رفتند توی وانتی که محافظ دوچرخه سوارها بود بقیه مسیرو بیان و به پدرم خبر دادند که برو که این شاه پسرت زده زن رئیس گروه دوچرخه سوارها و یکی از دخترهای دوچرخه سوار رو ناک اوت کرده و منم که مثل پلنگ زخمی داشتم بقیه مسیرو با فلاکت رکاب می زدم دیدم بابام داره به سمتم میاد و بهم گفت پسر جان چه کردی ؟ومنم گشتم دنبال یه جوابی که نه دروغ باشه و نه حاوی مطالبی باشه که مقصر بودن منو محرز کنه و لذا گفتم بابا داشتم از وسطشون رد میشدیم افتادیم رو هم  و اونم گفت مگه بینشون چه قدر فاصله بود و منم گفتم نمیدونم میشد به هر حال رد شی و اونم گفت پسر جان این بار آخریه که باهات اومدم دوچرخه سواری حالا برو از وسط هر کی میخای رد شو.

و منم بعد از اینکه یک نگاه معنی دار به پدرم کردم و با سکوتم سعی کردم جو رو آروم کنم ، راه افتادم چون از عذرخواهی کردن از پدرم خوشم نمیاد و سعی می کنم با روابط چشمی این کارو با پدرم بکنم چون همینطور که قبلا گفتم روابط بین من و پدرم خیلی سرخپوستیه و ابراز احساسات جایی در بین ما نداره .

خلاصه اون روزو شب کردیم و رفتیم یه دره باحال پیدا کردیم که نسبت به بقیه زمین توی یک دایره پست قرار داشت و این باعث میشد که باد هم توش نیاد و لذا گرد و خاکی هم نبود و اون دره زیادی خوب به نظر می رسید انگار یک عده ای اونجا رو برا اتراق تر و خشک کردند و بعد از خوردن شام ،دختر و پسر ها رفتند دور آتش و هر کسی هر هنری داشت رو کرد از آواز خوندن گرفته تا سخنرانیهای بشردوستانه و باستان گرایانه و بعد از یه مدت کوتاهی همشون فهمیدند که من با بقیشون فرق دارم چون من طرفدار سیاستهای نظام بودم و معتقد به اسلام اما اونها مدافع تفکرات لیبرال سرمایه داری غرب بودند و توی ادیان هم تعصبی روی اسلام نداشتند و یکیشون هم ازین بچه مسلمونای طرفدار زرتشت بود که رفته بود روی منبر و کلی گویی می کرد و بعضیهای دیگرشون اصلا چیزی قبول نداشتند و مدافعان اسلام هم اگر داشت برای همرنگی با جمع و حفظ محبوبیت سکوت کرده بودند و چیزی که خیلی روش مانور میدادند گیر دادن به نظام بود و من هم یه آدمیم که اگر تمام کره زمین هم به خاطر گفتن حرفی که می دونم حقه از من بیزار بشن اما من بازم می پرم وسطو حرفمو می زنم  لذا تابلو شدم و همشون ریختن رو من و از هر طرف یک موشکی به سمت مرزهام گسیل کردند و پدرم که همیشه مخالف من بود سکوت کرده بود و گوش میداد و فکر می کرد امشب مخ ما کلا مسیرو دور میزنه و برمی گردم به عصر جاهلیت. شایدم می دونست من کوتاه نمیام اما به هر حال در بحثمون شرکت نمی کرد ولی از استدلالهای رفقای دوچرخه سوارش به وجد اومده بود و گاهی اوقات می خندید البته حق داشت ورزشکارهای حرفه ای وقتی توی مسائل نظری استدلال میارن از اونجایی که تمام عمرشون برای حل مسائلشون از فیزیک بدن مایه گذاشتند چون زندگی اونها صرفا در ورزش خلاصه شده لذا خیلی یک بعدی و دگم و با مغالطه جواب میدهند و این باعث میشه که کسانی که توی بحثهای نظری سر رشته دارند از طریقه بحث کردن اینها خندشون می گیره مثلا یکیشون گفت چرا نظام اسلامی شما نمی گذاره که مردم آزاد باشند و من گفتم تا منظورت از آزادی چی باشه و اونم گفت آزاد دیگه یعنی هر کی خواست هر کاری بکنه بکنه و منم گفتم بعضی از آزادیها آزادی دیگرانو سلب می کنه مثلا آزادی شما در خوردن مشروبات الکلی و زائل شدن عقل و آزادی شما در تجاوز به عنف به معنی سلب امنیت اجتماعی و از بین رفتن آزادی جنس زن در رفت و آمد درون شهر در محیط ها و ساعت های پر ریسک هست و اونم گفت اصلا شاید من بخوام تو خونم شراب بخورم و یکی رو هم با رضایت خودش ببرم و جفتمون از هم لذت ببریم و منم گفتم اولا نظام توی حریم خصوصی شما دخالت نمی کنه اما سعی می کنه با فرهنگ سازی اخلاقیات جامعه رو جوری تربیت کنه که کسی به روح خودش هم ظلم نکنه  مثلا تهیه مشروبات الکلی راحت نیست چون خرید و فروشش غیر قانونیه و اونم در جواب گفت اصلا به نظام چه ربطی داره شاید من بخواهم ب ر ی ن م توی روحم و این استدلال برا بابام خیلی خنده دار و جالب بود و تبدیل شد به یکی از ثابت های منطقی که مو لای درزش نمیره. دوستان یک نکته ای بگم و اونم اینکه اولا عذرخواهی می کنم از این کلمه بی ادبی که بالا به صورت منقطع نوشتم و ثانیا عرض کنم این کلمه برای اهل قلم یک جاهایی استفاده یا حتی شنیدنش زشته و باعث انقباض خاطر میشه و یک جاهایی هم خنده داره و باعث انبساط خاطر میشه اما در جمع ورزشکاران دوچرخه سوار حرفه ای این کلمه نه خنده داره نه زشت بلکه یک فعلی کاملا طبیعیست که در تمامی صیغه ها صرف میشه و این عزیزان با این کلمه خیلی راحت هستند و نسبت بهش ارادت خاصي دارند و احتمالا علتش اینه که این دوستان در دوچرخه سواریهای چند روزه سرویس بهداشتی توی راه نمی بینند و معمولا این عملیات رو در چاله، گودال، خندق وپای درخت و هر جایی که نیمچه استتاری داشته باشه انجام میدن و لذا با این مسئله کنار اومدن و به عنوان بخشی از زندگیشون پذیرفتنش و لذا در ادبیات روزانه از این کلمه حیاتی به کرات استفاده می کنند و هیچ کلمه جایگزینی هم براش ندارند که بتونه حق مطلبو به قشنگی این کلمه براشون ادا کنه و لذا بنده نیز در این خاطره ام با این کلمه گلاویز شده و علیرغم تاکید خانمم در حذف این قسمت بنده کارشکنی کردم و مطلبو آنطور که بود نوشتم تا در حق تاریخ ظلم نکرده باشم هر چند که دوستان دوچرخه سوار با اینکارشون توی طبیعت در حق جغرافیا ظلم می کنند.

و اون مدافع زرتشت هم گیر داده بود که دین زرتشت فقط انسانیه و بقیه ادیان کلا سرکاریه  و می گفت زرتشت گفته گفتار نیک پندار نیک و کندار نیک و من به زور جلوی خندمو گرفتم و چهار چنگولی چسبیدم به لب و لوچم چون به کردار نیک گفته بود کندار نیک  و منم خیلی خوشخنده بودم اما می دونستم اگه بخندم شخصیتش خرد میشه و کسی که شخصیتشو توی بحث خرد کنی دیگه حق پذیری نخواهد داشت .

در این عکس من و برادرم رو در دوران شفیرگی می بینید که کم کم داشتیم پروانه می شدیم.

این کوله پشتی رو هم با چرم گاوی طرح پوست کروکدیل برا خودم درست کردم اما دوستام میگن دخترونه هست و من نمی دونم چرا هر چیز قشنگی مال دختراست و لذا زیر بار این فرهنگ نمیرم و از هر رنگی خوشم بیاد برا خودم کیف و کفش درست می کنم و الان هم یک کفش قرمز و صورتی به صورت ترکیبی برا خودم درست کردم و باهاش هر جا میرم ملت مات و مبهوت نگاه پام می کنند انگار که جاهای دیگه بدنم  hidden شده و بعضی از بچه پسر های شرکتمون وقتی این چیزا رو می بینن میان بهم میگن ازین کیف ها که دست گرفتی مردونشم هست؟ و منم در جواب میگم برا شوهرت میخای؟!!!

اخراجی های4

  چند تا خصلت متضاد و با حال، من و کارفرمای زندان گوانتانامو داشتیم که باعث شد توی اون مدتی که پیششون کار کردم از همدیگه به نحو احسن مستفیض بشیم اولا کار فرمای این شرکت به نظم معروف بود توی شیراز و من به بی نظمی معروفم توی فامیل دوما ایشون به تحکم به دیگران معروف بود و من به آزادیخواهی و آزادی طلبی ،سوم اون به کار معتقد بود و من به خانواده و تفریح خلاصه وارد اونجا شدم و آب گلومو قورت دادم که ببینم با کی طرفم که همه ازش حساب می برند و کسانی که باهاش کار کردند به صراحت میگن چه ایشون توی شرکت باشه و چه لباس کار کرمی رنگش روی دسته صندلیش باشه اما خودش توی لباسش نباشه ،در هر دو صورت همه از ترس خودش یا لباسش دست از پا خطا نمی کنند و مثل ربات کار می کنند. و علتش هم این بود که ایشون کارآموز آلمانی ها در یکی از شرکتهای ایران با سهام آلمان بودند و کاملا زیر نظر بسیجیان هیتلر (مهندسهای آلمانی) تربیت شده. وارد شرکت شدم و دیدم یک مرد قد کوتاه و تپل ولی فرز با عینک و کله کاملا گرد که حتی می تونستی شعاع کلشو با تلرانس یک میلیمتر محاسبه کنی اومد طرفم و همون اول یاد خدابیامرز فرمانده کسلر(فرمانده آلمانهای نازی) افتادم و شروع کرد به گفتن قوانین شرکت و بعد گفت برو پای تراش امروز و کار یاد بگیر و من رفتم و همینجور که پای تراش وایساده بودم رفتم از اپراتور تراش سوالی بپرسم که مسئول کارگاه گفت چی بهش گفتی و منم توی دلم گفتم یعنی چی چه آدم فضولی اما یه خورده خودمو کنترل کردم و جواب سربالا بهش ندادم و گفتم در مورد تراش سوال پرسیدم و اونم گفت بار آخرت باشه که موقع کار حرف می زنی اینجا صحبت ممنوعه . آخ نمی دونی چه قدر دوست داشتم ازون جوابهای کلفت همیشگیم بهش بدم اما نرمش قهرمانانه انجام دادم و سکوت کردم و چند ساعت گذشت که یک دفعه دیدم فرمانده کسلر داره قل می خوره و به طرفم میاد و با خودم گفتم یا حسین ،نابودی میر حسین ،این چرا افتاده تو سرازیری و با حرکت شتابدار به طرفم میاد؟ و اونم اومد پیشمو گفت وقتی پای تراشی ساعتتو در بیار و انگشترو از دستت در بیار و حلقه ازدواجتم دربیار و آستینتو بده بالا و من کم کم ترسیدم به حکم استقرا بگه شلوارتم در بیار ولی خدا رو شکر ماجرا به همینجا ختم به خیر شد و بعد هم رفت .

یکساعت گذشت و از شدت پا درد یکی از پاهامو کمی از زانو خم کردمو آوردم جلوی پای دیگم و سینه پا رو روی کاشی گذاشتم تا کمی ماهیچه خسته پام با تغییر حالت آروم بشه که دیدم دوباره فرمانده کسلر داره قل می خوره و میاد طرفم و بهم گفت صاف وایسا و پاتو روی پات ننداز چون باید موقع وایسادن تعادلت خوب باشه .

آخ ما رو میگی حاضر بودم از شرکت اخراج بشم و یه پولی هم بدم اما یک جواب دندون شکنی بدم اما باز با خودم گفتم مرد ! چند تا شغل میخای عوض کنی یک کم طاقت بیار تو دیگه زن داری و باز سکوت کردم و خلاصه موقع نماز ظهر شد و چون ماه رمضان هم بود آخوند آورده بودند بین نماز نیم ساعت موعظه کنه البته از ساعت کار پرسنل نه از ساعت کار در شرکت که دیدم آخونده داره فلسفه وضو رو توضیح میده و میگه شما از صبح کار کردید و با کار روحتون کدر شده و آب مایه حیات جسم فقط نیست بلکه مایه حیات روح هم هست بنابراین با آب وضو روحتون رو از کثیفی و پلیدی دور می کنید و بعد از احیای روحتون در برابر خداوند به نماز می ایستید .

آقا ما این چرت و پرتو شنیدیم و طبق معمول می خواستم دست بلند کنم و بهش بفهمونم که اشتباه می اندیشه اما دیدم اینجا ازین چیزا بر نمی داره و بنابراین مهرمو برداشتم و رفتم توی حیاط تا نماز عصرمو بدون اقتدا بخونم .من نمی دونم این همه طلبه جوان و پر توی کشور هست این عتیقه ها چرا رشد می کنند میشن واعظ آخه توی آخوندا هم پخمه سالاری باید باشه؟

فردا شد و دوباره رفتیم پای تراش که خود این پای تراش رفتن هم ماجرا داشت همه دستشون روی دکمه استارت تراش میگذاشتن اما حق نداشتن روشنش کنند و چشمها همگی به ساعت دیواری دوخته شده بود و ثانیه ها رو دنبال می کردند و دقیقا راس ساعت 7 بدون یک ثانیه کم یا زیاد دکمه استارتو فشار می دادند و کارو شروع می کردند.جل الخالق بابا ایرانم ازین چیزا داره؟!!!!!

اونروز دیدم کارگر تراش بهم میگه پامو نگاه کن و پاچشو زد بالا و دیدم واریس گرفته چون مجبوره سرپا وایسه و بازم مجبوره تا 8 شب اضافه کاری وایسه و تمام مویرگهای پاش مثل رد رودخانه هایی که در نقشه های جغرافیایی موجوده منتها با رنگ قرمز روی پاش حک شده بود و این بود انسانیتی که در این تحکم خودنمایی میکرد.

ظهر شد و نرفتم پای منبر شیخ و رفتم توی حیاط نماز بخونم که دیدم فرمانده کسلر کله کرده داره میاد توی حیاط پیشم و با خودم گفتم یا ابوالهول اینجا توی وقت استراحت چی از جونم میخات که اومد و گفت چرا نماز به جماعت نمی خونی و منم گفتم چون این روحانیتون داره حرفهای غلط به خورد ملت میده و اونم گفت مگه چی میگه؟و من گفتم داره میگه روحتون با کار کدر میشه پس با آب وضو روحتون رو جلا بدید و کسلر هم گفت مگه چشه این حرف؟گفتم تا جایی که من میدونم پیغمبر بوسه بر دست کارگر میزنه و میگه آتش جهنم بر این دست حرامه و امام علی میگه کار مرد عبادت است و پیغمبر میگه کسب روزی حلال مثل جهاد در راه خداست و این یعنی کار روحو کدر نمی کنه بلکه کار روحو متعالی می کنه و کسلر هم علیرغم اینکه ادعای مذهبش میشد و دائم بهش آیه عربی وحی می شد و تحویل ملت میداد به سکوت کشیده شد و چند ثانیه مات و مبهوت شد خصوصا اینکه فکر نمی کرد یه جوون ژیگول که اکثر اوقات نیش خندش بازه همچین جواب فلسفی بتونه بده بعد یک کمی خودشو جمع و جور کرد و گفت تو مهندسی پس مهندسیتو بکن و اون روحانیه و باید موعظشو بکنه پس تو کارش فضولی نکن و بیا از صحبتهاش مستفیض بشو و منم علیرغم میل باطنیم مثل برده هایی که داشتند اهرام مصر رو به زور شلاق میساختند پشت سرش راه افتادم و رفتم پای صحبت پاپ اعظم.

دوباره فردا صبحش روز از نو روزی از نو و بهم گفت برو کاتالوگ دستگاه وایر کاتو بگیر بخون و منم رفتم گرفتم و چون عجول بودم لاشو باز کردم و دیدم آلمانی نوشته و بستمش و به عنوان یک آتو از کسلر با اعتماد به نفس رفتم پیشش و گفتم اینکه آلمانی نوشته  و اونم چپ چپ نگاهم کرد و گفت صفحات زوجش آلمانیه و فردش انگلیسه(یا بالعکس الان یادم نیست) . آقا ضایع شدم خفن و چشمم از حالت غرور رفت توی پوزیشن چشمای دختران خجالتی دم حجله و آروم آروم برگشتم سر جای اولم و خلاصه کتابو خوندم و تحویل دادم.

فرداش رفتم پای فرز و حسابی خودمو نشون دادم تا جایی که اپراتور فرز تعجب کرده بود ازین استعدادم که ناگهان کسلر اومد و زورش گرفته بود که من داشتم با هنرم و استعدادم خودنمایی می کردم و بهم گفت اسم دستگاه چیه و منم گفتم فرزه دیگه و گفت نه اسم خاص همین مدلو بگو و منم اصلا دقت نکرده بودم روشو بخونم مثلاFG6556H  همچین چیزی بود و اونم سرم داد زد از صبح تا ظهر پای فرز بودی و هنوز اسمشو نمی دونی که منم خیلی بهم برخورد و با خودم گفتم ای تو قبر این آلمانی ها که اینو اینجوری تربیت کردید انداختید به جون ملت آخه بی انصاف اول بیا نقاط مثبتم رو ببین بعد با زبون خوش اگه چیزی خواستی گوشزد کن. بعدش تصمیم گرفتم ایندفعه اگه ضایعم کرد حالشو بگیرم من اگه می خواستم به هر قیمتی نون در بیارم و آبرومو هم بگذارم وسط که می تونستم تا حالا دچار فقر و فحشا بشم.

خلاصه ظهر که شد و خواستم برم خونه گفت الان ماه رمضونه و میگذارم اضافه کاری نمونی وقتی ماه رمضون تموم شد اگه پشت گوشتو دیدی خونتون رو هم می بینی و منم بهش گفتم من با دو تا آینه میتونم پشت گوشمو ببینم و اونم جا خورد ازین حاضر جوابی اما نتونست هیچ جوابی برام پیدا کنه ومن همینطور ازش دور شدم تا تبدیل به یه نقطه شدم اما اون هنوز وایساده بود داشت نگاهم میکرد چون هر چی برگشتم به پشت سرم نگاه کردم دیدم عمود منصف کلش می خوره تو تخت پیشونیم و خلاصه رفتم به طرف خونه و مثل لوک خوش شانس در خورشید محو شدم.

در پست بعدی بقیه ماجرامو با این شرکت می تونید دنبال کنید.

اینجا خانه زینت الملوک هست یا شاید هم باغ نارنجستان قوامه که ازین جور امارتهای زیبا و تاریخی توی شیراز فراوونه و البته از دوستان هر کس مایل به شیراز گردی هست قدمش روی چشم فقط با یک جنس مذکر برا امنیت خاطر خودش بیاد شیراز البته اگه فابریکی مذکره همینجوری هم میتونه بیاد فقط دو قطعه عکس و فتوکپی شناسنامه و کپی از برگ عدم سو پیشینه دستش باشه(شوخی کردم بیاد قدمش روی چشم)

غمگین تر از اونچیزی هستم که شما از توی خاطراتم منو پیدا می کنید

اخراجی های 3

  ازون شرکت که خلاص شدم دوباره رفتم صنایع تا از توی لیست شرکتهای متقاضی نیرو یه شرکت دیگه پیدا کنم و مشغول به کار بشم و در همون ایام خواهر زنم همون هندونه شکنه گفت بیا یه شرکتی هست مربوط به راه آهن و من اونجا حسابدارم بیا اونجا هم فرم پر کن و منم رفتم اونجا و دیدم 4 تا مهندس الکترونیک بودند و فقط من مکانیک بودم و ازون چهارتا سه تاشون دختر بودند و وقتی فهمیدند من مهندس مکانیکم گفتند اینا برا تجهیزات الکترونیکیشون مهندس می خواستند شما چرا اومدید و منم گفتم اتفاقا راه آهن مهندس مکانیک میخات برا کوفتن میخهای ریل به کف زمین و اونا هم که از جدیت چهره من باورشون شده بود ساکت نشستند تا یک کم فکر کنند و تناقضات ذهنیشونو حل کنند بعد از 5 ثانیه همشون با لبخندی که حاکی ازین بود که دوزاریشون افتاده بود نگاه به من کردند و منم یه لبخند شیطنت آمیز بدرقه ذکاوتشون کردم و البته کارم اونجا نشد و رفتم یه شرکتی که توی صنایع آدرسشو برداشته بودم و شرکت توی رده ساخت تجهیزات الکترونیکی بود که البته بخش مکانیک هم داشت و رفتم اونجا و رزومه پر کردم و باید بگم رزومه من به شدت کارفرما گریز بود چون چندین شرکت مختلف با سابقه کار دو ماه سه ماه توش بود که نشان دهنده وجود مشکلات صعب العلاج در فرد متقاضی کار بود. و اونا منو بردند تو اتاق مدیر برا مصاحبه و چون نسبت به مهندس قبلی نرم افزار مدلسازی سه بعدی بلد بودم ازم خوششون اومد و بعد مدیرش رو کرد به من و گفت اینجا جای خوبیه و 80 تا کارگر دختر خوشکل هم داره و خلاصه بعله دیگه و یک لبخند شیطنت آمیزی هم زد تا ببینه من آیا با یک لبخند شیطنت آمیز دیگه اعلام آمادگی ضمنی می کنم یا نه که با رفتار سرد من روبرو شد چون من اهل این برنامه ها نبودم نمیخام بگم امامزاده بودم اما اینقدر شخصیت زن و روح زن و زیباییهاش برام ارزش داشت که حاضر نبودم با رفتارهای غریزی خودم رو از درک این زیبایی ها محروم کنم و همیشه این عشق نسبت به زن بود که بر رفتار من در مواجهه با زنها حکمفرمایی میکرد نه شهوت خلاصه با خودم اون لحظه گفتم با این رفتار سرد من حتما مدیر بهش برخورده و منو نمی گیرند و بعدش با خودم گفتم به درک خدا روزی میده و برگشتم خونه و فرداش بهم زنگ زدند و گفتند بیا شرکت مشغول به کار بشو و اونموقع فهمیدم مدیر شرکت آزمایشم کرده ببینه سنسورهام در برابر موقعیتهای این مدلی فعاله یا نه که دید ببو گلابی هستم و گفت به به چه خواجه ای بر حرمسرا گماشتیم و وارد شرکت که شدم دیدم بقیه مهندسهاش به طرز خارق العاده ای با شخصیت و پاک بودند و فهمیدم به خاطر راستگوییم در شرکت قبلی که منجر به اخراجم شد خداوند یه کار بهتر در یک محیط کاملا پاستوریزه برام جور کرد که دیگه اونجا من آدم بده بودم و اونا نسبت به من بچه مثبت بودند و دو تا از خانم مهندساشم همون مهندسایی بودند که توی راه آهن دیدمشون و اومده بودند فرم پر کنند . مدیر شرکت ابتدا منو بیمه نکرد چون میخواست ببینه چند مرده حلاجم و به قیافه شیطون و جوونم هم نمی خورد مالی باشم خصوصا که به هیچ عنوان اهل کلاس گذاشتن نبودم اما با وارد شدن توی خط تولید حدود بیست تا ایده دادم که هر ایده ای براشون سود میلیونی داشت و اونا هم به سرعت حقوقمو بردند بالا و دائما بهم پاداش میدادند و بیمه هم شدم وجالب این بود که بعدا فهمیدم این شرکت عادت داره دائم مهندساشو عوض می کنه و خیلی روی کارایی حساس بودند و اون دو تا خانم مهندسم دو ماه بعد اخراج شدند اما دو دستی منو چسبیده بودند و هر سازی میزدم می رقصیدن و روزایی که خوابم میومد و نمی رفتم شرکت میدیدم طفلکی ها خودشون با ماشین شخصی می فرستادند دنبالم بدون اینکه حتی یه متلک کوچیک بگن و با اخلاقای خاصم هم کنار اومده بودند . یادمه یه دفعه داشتم توی اتاقم یک طرحی رو مدل می کردم که گفتند بدویید مدیر عامل از تهران اومده بازدید و مدیر شرکتمون که پسر مدیرعامل بود داشت ازین بر به اونبر بالا و پایین می پرید و بالاخره مدیر عامل اومد و وقتی وارد اتاق من شد چون توی آداب سلام وارد شونده باید سلام کنه و اونم به علت غرورش همینطوری وارد شد و سلام نکرد من هم نه سلام کردم و نه جلوی پاش بلند شدم و فقط یک نگاهش کردم و دیدم نه خير ،مثل اينكه منتظر چابلوسی هست و منم رومو کردم به مونیتورم و به کارم ادامه دادم و اونم رفت از اتاقم بیرون.

اينو بگم كه من اون لحظه سلام کردن  رو شرک می دیدم و حس مي كردم سلامم مصداق سلام به متكبر هست و نمی خواستم در برابر مقام و ثروت خودمو ذلیل کنم و این در حالی بود که در برابر کارگر ها پیش سلام بودم و خیلی خیلی خاکی بودم ،نه اینکه برا عمل به شرع این مدلی هستم بلکه واقعا خودمو از بقیه کمتر می دیدم و میگفتم معیار ارزشگذاری حقیقی نه ثروته نه تحصیلاته نه مقام و چه بسا این کارگرها پیش خدا خیلی عزیز باشند.

  بعد دیدم سرپرست کارگاه اومد پیشم و گفت می دونی مدیر عامل چی گفت به مدیر؟منم گفتم نه و اونم گفتش که بهش گفت این بزغاله کیه کردین مهندس طراح مکانیکتون؟ به ما احترام نگذاشت و مدیر هم بعد از اینکه زده بود زیر خنده گفت این اخلاقاش خاصه ولی پسر خوبیه و کارش خیلی خوبه به دل نگیر پدر.

یکسال اونجا کار کردم و یک دفعه پدرم نمی دونم چیشد یاد من افتاد و زنگ زد و گفت پسرجان بیا شیراز زندگی کن و بیا با هم کارگاه رو گسترش بدیم و منم علیرغم میل باطنی چون اخلاقای بابامو میشناختم و از شرکتی که توش بودم هم راضی بودم تصمیم گرفتم برم شیراز و در کارگاه پدرم کار کنم و می دونستم اونجا دوام نمیارم اما اگه نمی رفتم و پدرم توی این مدت عمرشو میداد به عزرائیل نمی تونستم هرگز خودمو ببخشم لذا رفتم به مدیر شرکت گفتم من دارم میرم و اونم گفت نرو ما میخواستیم اینجا برات خونه اجاره کنیم و ماشین بندازیم زیر پات و حسابی هی این در و اون در زد اما من برام مهم نبود داره وعده الکی میده یا راست میگه چون به خاطر مسائل اعتقادی داشتم میرفتم و اونا گفتند حداقل توی شیراز برای ما کار کن و ما هزینه ایاب و ذهاب و دستمزدتو میدیم و منم قبول کردم و رفتم یه خاور گرفتم و اسباب کشی کردمو اومدم شیراز و یه خونه هم که از قبل اجاره کرده بودیم رفتیم توش و از فرداش رفتم کارگاه پدرم .

اوایلش باهام خوب بود اما بعد از یه مدتی هی شروع کرد به زدن کنایه های مذهبی و سیاسی چون می دونست من از لحاظ مذهبی و سیاسی باهاش مخالفم اینجوری صرفا داشت حال منو میگرفت و علت این کارش این بود که اون فکر میکرد چون داره نون منو میده باید طرز فکرمو هم خودش تعیین کنه و بعد از چند ماه که دید من به هیچ عنوان عوض نمیشم شروع کرد به گیر دادنهای بعدی و بالاخره یه روز که داشتم بیسکوییت می خوردم و پشت دستگاه تراش کار میکردم گفت من بهت پول نمیدم که تو بیسکوییت بخوری و منم تحملم تموم شد و گفتم پس من میرم جایی که بتونم بیسکوییت بخورم و از کارگاهش اومدم بیرون و فرداش هر چی گفت بر گرد بر نگشتم چون می دونستم که اون مثل کوه محکم و تغییر ناپذیر بود و دوباره یه مدت دیگه بهم گیر میده و رفتم خونه و موندم چیکار کنم خصوصا اینکه شیراز مثل یزد صنعتی نبود و کار توش کم بود تا اینکه پدرم منو معرفی کرد به یه شرکتی که یکی از دوستاش توش شریک بود اما مدیر عامل این شرکت توی شیراز معروف بود به نظم و سختگیری و شرکتش در واقع زندان گوانتانامو بود در قسمت بعد ماجراهامو با این شرکت براتون می نویسم.

وقتي ميخام شيطوني كنم يا اذيت كنم اين مدلي نگاه مي كنم راستشو بخواين هر احساساتي داشته باشم سريع منعكس ميشه توي چهرم برا همين هيچوقت نمي تونم دروغ بگم چون سريع لو ميرم

اخراجي هاي 2

 

واقعا مستاصل شده بودم توی اون شرکت و مثل آهو توی گل مونده بودم و هر از گاهی میرفتم فرم پر می کردم تا یک کار جدید پیدا کنم.

بالاخره ما رو کردند مسئول کارهای ایزو و ازون به بعد کارگر ها با ما چپ افتادند چون نمی خواستند یک سری از استانداردها رو رعایت کنند چون براشون دردسر ساز بود و من دائم باید بهشون متذکر میشدم که این کارو کردی؟چرا نکردی؟خوب بکن عزیز من.

خلاصه کارگر ها نقشه گوشمالی یا شاید هم قتل منو کشیده بودند چون یک دفعه منو بردند به بهانه نظارت بر تعمیر جرثقیل ، بالای تیر آهن افقی جرثقیل نگهم داشتند و یک دفعه جرثقیلو روشن کردند و نزدیک بود من از ارتفاع بیست متری پرت بشم کف کارگاه چون خيال کن روی یک تیر آهن نشسته باشه و یک دفعه دوک بخوره وراه بيفته و از شوک حرکتش تمام بدنت تکون بخوره در حالیکه هیچ تکیه گاهی نداری و یک دفعه دیگه به بهانه تعمیر بلبرینگ منو بردند توی زیر زمینی که تسمه نقاله ای داشت که کارش جمع آوری چسب بنتونیت و ماسه بود لذا اونقدر خاک هوا میرفت که اگه دستت رو توی فاصله ده سانتیمتری صورتت می گرفتی انگشتتو نمیدیدی و منو توی زیر زمین، ازین راهرو به اون راهرو بردند و خودشون که راهو بلد بودند فرار کردند و منم دیدم اونجا گم شدم و به هیچ عنوان جلومو نمیدیدم که راهمو پیدا کنم و اگه نیم ساعت توی اون شرایط می موندم حتما میمردم چون یا خفه میشدم یا لای دستگاه های صنعتیشون میفتادم و له میشدم و منم با اینکه ذاتا خیلی گیجم فکر کردم که چند قدم از کجا ها به چپ یا راست پیچیدم و بدون اینکه دور بزنم عقب عقب راه اومدم و هر جا که از هر طرف پیچیده بودم برگشتم و بعد از پنج دقیقه رسیدم بیرون در حالیکه تمام بدنم خاکی و گرد چسبی بود حتی مژه هام گرد گرفته بود و چشمم هم تا دو روز مثل هلو قرمز شده بود تا جایی که رفتم دکتر و برا چشمم قطره نوشتند اما بازم کوتاه نمیومدم و کارمو دقیق انجام میدادم چون برای من کوتاه اومدن از ترس فشارهای دیگران به معنی نداشتن ایمان بود.

یک روز دیگه هم رفتم توی اتاق کنار کوره که یک دفعه دیدم همه کارگر ها فرار کردند با خودم گفتم خدا به خیر کنه دیگه چه خوابی برام دیدند که مثل گله فکها که نهنگ میفته وسطشون فرار می کنند که یک دفعه دیدم یک چیزی توی کوره منفجر شد و از شدت انفجار اتاقی که توش بودم به شدت لرزید و مقدارزيادی از مواد مذاب هم ریخت روی شیشه و ازونجایی که خدا میخواست شیشه در برابر وزن زیاد آهن مذاب و حرارت شدید اون و ضربه ناشی از انفجار ، مقاومت کرد چون اگر شیشه میشکست حتی اگر یک قطره مواد مذاب روی بدنم می ریخت بدنمومثل گلوله سوراخ میکرد و واقعا کشنده بود.ظاهرا داخل کوره سیلندر انداخته بودند چون مایع درون سیلندر که اونجا زیاد پیدا میشد (چون ضایعات موتور و ماشین هم ذوب می کردند ) منبسط میشد و بدنه سیلندرو می ترکوند و انفجار درون كوره باعث پرتاب مواد مذاب به بيرون از كوره ميشد شاید هم خمپاره و فشنگ ریخته بودن تو کوره چون از منطقه جنگی براشون این ضایعاتو آورده بودند و با یک پنجم قیمت فلزات دیگه به اینا فروخته بودند و این نادونا نفهمیده بودند علت ارزان بودنش چیه تا نگو وسط اینا گلوله و مین و خمپاره عمل نکرده فراوون بود و اولین قسمتشو که ریخته بودند توی کوره دیدن کوره منفجر شده و سقف شرکت که یونولیت سیمانی بود مثل آبکش سوراخ سوراخ شده بود و نور از همه جاش داخل سالن شرکت می تابید و لذا چندین تن بقیشو همین جوری روی هم ریخته بودند تا ببینند چه کارش می تونند بکنند و کارگر ها میرفتن از توش گلوله و فشنگ پیدا می کردند .

به هر حال منم به کارگر ها باج نمیدادم و وظیفمو انجام میدادم و اونا هم که میدیدند کوتاه نمیام دیگه بی خیالم شدند.

بعد از مدتی هم پسریکی از کارگرها و یکی از کارگر ها شاگردم توی باشگاه رزمی شدند و معادله من با اون شرکت چند معادله و چند مجهولی شد و خلاصه باهام کنار اومدند دیگه.

یک دیوانه ای هم توی اون شرکت مشغول به کار بود نمی دونم همه شرکتها کر و لال استخدام می کنند تا از امتیاز گرفتن وام توسط بهزیستی نفع ببرند اما اینا از بهزیستی دیوانه گرفته بودند ظاهرا شرایط اونجا می طلبید و این دیوانه به شدت آینه عبرت بود و کارهاش به طرز عجیبی در مقیاس کوچک تر رفتار ما آدمای عاقل رو منعکس می کنه مثلا حقوقش اینطور داده میشد که وزن گلوله هایی که با چکش میشکست در ضریبی ضرب میشد و حقوقشو تعیین می کرد اما این دیوانه گلوله ها رو زیر میزها و اینبر اونبر قایم میکرد که کمتر کارکنه و کارفرما از دیدن زیرکی اون  خندش میگرفت چون حقوق خودشو کمتر میکرد و وزن کار خودش روی باسکولو میاورد پایین و در واقع داشت سر خودش کلاه میگذاشت و این رفتاریه که ما آدما داریم و با تراشیدن بهانه هر گناهی می کنیم و بعد فکر می کنیم سر خدا کلاه گذاشتیم در حالیکه کفه ترازوی اعمال خودمون رو خالی می کنیم و متعاقبا پاداش خودمون رو از دست میدیم.

بالاخره یک روز پنجشنبه رفتم یه جایی فرم پر کنم و به شرکت زنگ زدم گفتم امروز نمیام و اونا هم پرسیدند چرا و منم که به هیچ عنوان اهل دروغ نیستم حتی اگه به ضررم بشه گفتم چون دارم فرم برا کار تو یه شرکت دیگه پر می کنم و اونا هم گفتند باشه ،آقا شنبه که رفتم سر کار دیدم منو راه نمیدند و موندم چی شده که بعد از نیم ساعت مدیر شرکت که همون پسر مدیرعامل بود(دیپلم گرفته از آلمان) گفت برو همونجایی که فرم پر کردی کار کن و الان برو دنبال تسویه و اون انتظار داشت من براش عذر بیارم و تزرع و ندامت داشته باشم اما منم برام کوچکترین سر فرود آوردن جلوی بنده خدا حکم شرک رو داشت . لذا  رفتم ساختمون اداری برا تسویه حساب  که دیدم رئیس واحد اداری با روی خوش بهم گفت برو پیش مدیر و یک عذرخواهی کن حل میشه برو خودش چراغ سبز داد که تو رو بفرستم پیشش و منم گفتم اون به من توهین کرده اون باید بیاد از من عذرخواهی کنه که نیم ساعت منو معطل کرده و بعد گفته برو اخراجی ،اونم به خاطر اینکه راستشو گفتم که پنجشنبه که مرخصی بودم کجا رفته بودم و بعد مسئول امور اداریشون بهم گفت مرد حسابی اینجا همه حتی مدیر شرکت هم هر از گاهی میره اینبر اونبر فرم پر می کنه که کار بهتر پیدا کنه ولی وقتی بهش میگن چرا نمیای میگه مادربزرگم مرد پدربزرگمو بردم دکتر بابام مریضه خلاصه یک بهانه ای میاره و تو اولین آدمی هستی که دیدم اینقدر صداقت داره البته ناراحت نباش تعدادتون 4 تا یا حداکثر 5 تا بیشتر نیست و اگه یه جزیره ای براتون بسازند که برید اونجا و با هم زندگی کنید مشکلتون حل میشه و همتون خوشبخت میشید.

بگذریم این شرکت حق و حقوقم رو هم نداد ووقتی مسئول رسیدگی به کارهام که اونموقع حج بود ، برگشت چون من ازشون شکایت کرده بودم اومد توی اداره کار و شهادت دروغ داد که مهندس خودش کارو ول کرده و اخراج نشده و منم بهش گفتم این تاریخی که تو داری شهادت میدی که من گفتم دیگه نمیام شرکت و استعفا دادم و اخراج نشدم همون تاریخی هست که جنابعالی در حج تشریف داشتید و دور خونه خدا می چرخیدی و این حج تو و طواف تو صرفا یک چرخ فلک توی پارک شهر بیشتر نبوده چون بعد از هفت بار طواف هنوزم داری به خاطر موقعیتت دور مدیرت میگردی و اونم ساکت بودو گوش میداد چون خودش میدونست چه کار کثیفی مجبور بود بکنه البته اداره کار هم بینابین گرفت و نصف حق وحقوقمو بهم داد و من دنبال یک کار جدید دوباره افتادم.

 

در اين عكس من وزن اضافه كرده بودم و 67 كيلو شده بودم البته الان 60 كيلو هستم و اينو بگم كه چون دوره مربي گري برا استادهاي ورزشهاي رزمي الزامي شده لذا منم واحداشو گذروندم و بنابراين به راحتي مي تونم در ماه 7 كيلو وزن اضافه كنم و يا كم كنم و البته اگه از خوانندگان وب كسي خواست وزن كم كنه يا زياد كنه مي تونم بهش مشاوره بدم و خوشحال ميشم مثمر ثمر باشم.

عشق یکطرفه

سال  سوم دانشگاه بودم و دیگه از خواستگاری رفتن خسته شده بودم اما احساس نیاز عاطفی خیلی شدیدی به یک موجود لطیف و جذاب و اصطلاحا زن زیبا در خودم حس می کردم . یادمه یک روز داشتم توی راهروهای دانشگاه راه می رفتم که یک دختری رو دیدم با کفش اسپرت سفید و مانتو و مقنعه سرمه ای که سرش رو پایین انداخته بود و واقعا با حیا و با سرعت راه می رفت شاید به علت همین سرعتش همیشه کفش اسپرت داشت و من خیلی از حیای اون خوشم اومد و همینطور از چهره معصومش ،هر چند خیلی خوشکل نبود اما اون پارامترهایی که بتونه منو تکون بده داشت و منم تصمیم گرفتم آمارشو در بیارم بنابراین دنبالش راه افتادم و دیدم رفت توی دفتر فرهنگ و از قضا معاون دفتر فرهنگ هم خونه ایم بود(معاون انجمن هم همخونه ایم بود که الان شهردار یکی از شهرهاست و خلاصه همخونه ای هام هر کدوم یک گانگستری بودند) و من هم خیلی آروم و بی سر و صدا توی دفتر فرهنگ نشستم و متوجه شدم دختر خانم عضو نشریه ای هست که در دفتر فرهنگ نوشته میشه و همون موقع مدیر مسئول نشریه وارد شد و شروع کرد با دختر خانم صحبت کردن که دیدم ایشون با رعایت فاصله بدون اینکه توی چشمش نگاه کنه داره با مدیر مسئول نشریه صحبت می کنه و تمام وجودش از سنگینی نگاه یک مرد متاثر شده بود و من با دیدن این صحنه جرقه عشقی که در دلم روشن شده بود به یک آتش تبدیل شد که به مرور دامنه این آتش وسیع و وسیعتر میشد .دیگه از اونروز به بعد کارم شده بود وقت گذروندن توی دفتر فرهنگ و از اونجاییکه ما سه نفر بود خونه گرفته بودیم اما هفت نفر دیگه به علت بی خونه موندن به ما پناه آورده بودند جمعیتمون ده تا شده بود که هر کدوممون توی دانشگاه نفوذ داشتیم و لذا این دختر هر جا می رفت اسمش چی بود متولد کی بود چه رشته ای می خونه و... رو توی مدت کوتاهی فهمیدم حتی دائم بهم گزارش میدادند که قوم و خویشت (اسم رمزش بود) فلان طبقه هست و منم می رفتم دنبالش و اینکه می رفتم دنبالش هیچ سودی برام نداشت اما برام آرامش ایجاد می کرد و به محض اینکه می دیدمش آروم می گرفتم .واقعا روزهای سختی بود و تمام خاطراتم رو وقتی میخام به یاد بیارم با پس زمینه مشکی به یاد میارم از بس که زجر کشیدم یادمه در عرض نیم ساعت در حالی که گریه می کردم دو تا شعر با دو تا وزن مختلف می گفتم .یک بیت ازین یک بیت ازون و این اوج جوشش شعر بود که کسانی که شاعرند می دونند چه کار سختی هست .حس می کردم دنده های سینم برداشته شده و قلبم توی فضای آزاد می تپه و می تونم با دستم قلب خودمو نوازش کنم .اگر موسیقی می شنیدم تمام رشته های عضلانی قلبم همراه با نت ها رزونانس میشد و حس می کردم قلبم چنگیست در دست اون که هر جور بخوات اونو می نوازه و از اون روز به بعد دیگه روز خوش ندیدم و همش غم بود و غم بود و غم .

دوستام بهم گفتند یک نفر میشناسیم تخصصش ارتباط با دختراست و خودش هم توی همین دانشگاه نامزد کرده و اونو آوردند خونه که شاید بتونه ما رو نجات بده و اونم بهم گفت این چند تا اصلی رو که بهت میگم انجام بده تا جواب مثبت بگیری اولا باید با اعتماد به نفس در حد 15 ثانیه با رعایت یک متر فاصله و با زدن یک عطر ملایم باهاش حرف بزنی و اونم یه جای خلوت و فقط بهش بفهمونی که قصدت آشنایی بیشتر هست و بعد از دو هفته و نه زودتر دوباره بری ببینی جوابش چیه و اینبار چند دقیقه صحبت کنی و قبلش باید یک لباس خیلی شیک پوشیده باشی ودر ضمن نباید کاری کنی که دختره تو دانشگاه تابلو بشه و.... من از تمام حرفاش فقط به لباس شیک تونستم عمل کنم و پول دادم خیاط برام یک کت و شلوار اندامی دوخت اما هر کاری کردم با دختره صحبت کنم نتونستم چون از شدت عشق لکنت می گرفتم و ای کاش لکنت، لال مونی می گرفتم و از بس دنبالش راه میفتادم دختره رو هم تابلو کرده بودم آخه چه دختری از پسر سریش خوشش میاد و اون فرصت نمی کرد که ارزشها و امتیازات منو ببینه و حدود 30 تا شعر براش گفتم اما یک دونش رو هم بهش ندادم البته توی شب شعر می خوندم و خیلی ها می فهمیدند به کی هستم اما به خودش شخصا تحویل نمیدادم و همیشه آرزو داشتم جلوش زانو بزنم و اشک بریزم و بهش بگم که چه قدر دوستش دارم اما هر وقت اون منو میدید یک آدم جدی میدید که هر جا میره من هم هستم دیگه کار به جایی رسید که یک دفعش اومد گفت آقا با من کاری دارید و من هم یک نگاه جدی بهش کردم و گفتم نه و اونم یک تکون کمی خورد که ناشی از جا خوردنش بود و ول کرد و رفت و من صد بار توی ذهنم به جای اون نه، جملات عاطفی می گذاشتم اما چه میشه کرد عاشق نه اختیار داره و نه تعقل و نه حتی اراده ابراز وجود و این دختر ترک کاری کرد که مشروط علمی هم شدم (ترم اول شاگرد اول و ترم هفتم مشروط علمی) دوران زجر آور زیبایی رو گذروندم و تا حالا توی این 10 سال شاید بیست بار خواب دانشگاهو دیدم و هر بیست بار یا با گریه از خواب بیدار میشم و یا وقتی بیدار میشم دوست دارم گریه کنم چون محیط دانشگاه رو یک محیط عاشقانه تو خوای می بینم گویا ذهنم عشق به اون دختر رو به محیط دانشگاه منتقل کرده و حق هم داره چون در دانشگاه فقط سنگ و دیوار و آجرش بودند که عشق منو درک کردند نه کس دیگری البته با تمام این حرفا از خدا هیچوقت نخواستم اونو به من بده و هر بار گفتم اگه به مصلحتم هست بده و چون نشد فهمیدم مصلحتم نبوده و همینطور مصلحت اون اما این عشق شدید منو حسابی عوض کرد و تا مدتها مات و مبهوت بودم و آخر سال هم که مادرمو فرستادم با مادرش صحبت کنه فهمیدیم که پدرش راضی به این وصلت نیست و سال بعد دختر خانم با یک پسر دانشجوی دکترا ازدواج کرد و انتقالی گرفت و رفت .

البته توی این مدت نمی دونم چی شده بود که دو سه تا پسر دیگه هم می خواستن با این دختر ازدواج کنند و اولین کارشون هم این بود که منو خراب کنند اما من همشون رو دوست داشتم چون با خودم می گفتم اگه این دختره اینا رو دوست داره پس معلومه اینا آدمای کمی نیستند و اگر اینا هم دختره رو دوست دارند هم یعنی اینا آدمای کمی نیستند و هر از گاهی پیشرفت یکیشون توی روابطش با ایشون بیشتر میشد اما اون کسی که همیشه در سایه بود من بودم .یادمه یک دفعه اومد توی دفتر فرهنگ و فقط من اونجا بودم و اون هم یک نگاه به قیافه جدی و مغرورم کرد و رفت و همون موقع سرمو گذاشتم رو میز و شروع کردم به گریه کردن .اگر دوباره بر می گشت می فهمید چه احساسی بهش دارم اما قسمت من همین عشق یک طرفه بود که باعث شد تا آخر دوره دانشگاهم یک حس خیلی ماورائی نسبت به زن توی قلبم بمونه و نگذاره که دیدم به جنس زن یک دید پست و حقیر و جنسی باشه و منو یک جورائی در برابر انحرافات واکسینه کرد و کارم تا جائی پیشرفت که زن رو بهترین آئینه تمام نمای منعکس کننده زیبایی خدا می دیدم و پرستش خدا رو در گرو درک عشق زن می دیدم البته استدلال هم براش داشتم و استناد می کردم به آیه قرآن که میگه تنها با یاد خدا دلها آرام می گیرد(الا به ذکر الله تطمئن القلوب) و آیه دیگری هم هست که میگه زن مایه آرامش شماست(لتسکونوا الیها) و با کنار هم گذاشتن این دو آیه یک نتیجه می گیریم و اونم رسیدن به جایگاه الهگی زن هست خصوصا اینکه در آیه اول خدا گفته تنها با یاد خدا....و یا در حدیث پیغمبر داریم که حضرت محمد فرمودند من سه چیز دوست دارم، زن ، عطر ، نماز و حال سوال اینجاست که چگونه بزرگترین یکتاپرست عالم سه چیز رو دوست داره در حالیکه باید بگه من یک چیزو دوست دارم و نتیجه می گیریم این سه چیز یک چیزه واون یک چیز پرودرگار یکتا هست اما اون سه چیز که یکیش روی خوش هست که یادگار از اون زیبای مطلق ازلیست که قبل از حبوط در فطرتمون نقش بسته( سمبلش زنه) و دیگری بوی خوش یادگار اون خاطرات و انس فطرتمون در وجود زیبای مطلق در قبل از حبوطمون به زمین هست(سمبلش عطره) و دیگری گفتگوی عاشقانه که بزرگترین عمل لذت بخش عاشق و معشوق هست و یادگار درک زیبایی معشوق حقیقی توسط ضمیر و نفس زیبایی طلب انسان هست(سمبلش نمازه) .* در سه آئینه شاهد ازلی پرتو از روی تابناک افکند * یعنی زن ، عطر ، نماز  و در واقع این عشق مجازی دلیلی بر وجود عشق حقیقیست چرا که مگر می شود نیازی و احساسی در آدمی باشد اما پاسخی بر آن نباشد (دلیل عشق حقیقیست عشقهای مجاز/به آفتاب رسد شبنم از نظاره گل) و به نظر من هر موجودی جلوه ای از خدا رو نشون میده اما کاملترین وجه زیبایی و لطافت و عشوه گری و رندی خداوند توسط زن به نمایش گذاشته میشه و به واسطه زن هست که احساسات عاشقانه خداوند لو میره و اگر حضرت علی میگه زن ریحانه هست بی علت نیست چرا که جلوه لطافت و زیبایی خدا رو در ضمیر مرد منعکس می کنه و من ناراحت نیستم اگه به صراحت اعلام کنم پرستش زن در طول پرستش خداوند با در نظر گرفتن اینکه زن منعکس کننده زیبایی خداست اعتقاد قلبی من هست و مقام زن یک مقام ماورایی الهی و معشوق گونه هست و حضرت محمد نیز فرمودند مردان بلند مرتبه زنان را بلند مرتبه و مردان فرومایه زنان را فرومایه می پندارند پس به خودم می بالم که اینقدر زن برایم ارزشمند است و با دیدن هر زنی که خصوصیات الهگی و معشوق گونه خود را حفظ کرده آرزوی مرگ می کنم چرا که پاسخی بر این نیاز من بر تصاحب زیبایی های زن در این دنیا نیست اما آنطرف امیدی هست چرا که در دنیا دست زدن به برکه برای تصاحب ماه صرفا موجی ایجاد می کند که عکس همان ماه که توهم وجود ماه را ایجاد کرده هم نابود می شود .

 

خواستگاري زنجيره اي 4

پسر خالم برا خودش یک زن تبریزی مقیم تهران که همدانشگاهیشم بود پیدا کرده بود و چون دیده بود منم دارم دنبال زن می گردم تا ازدواج کنم تصمیم گرفت با ما توی قضیه خویشاوندی تجدید بیعت کنه و دخترخاله زنش رو به ما بده و منم که خیلی دختر ترک دوست داشتم با کله رفتم تهرون البته مادرم و خواهرم یک هفته ای بود از شیراز اومده بود مشهد توی خونه دانشجویی من(من یک سال به علت بچه پولدار بودن یک خونه، تکی در مشهد اجاره کرده بودم) و لذا با مادرم رفتیم تهران برا امر خیرالبته اینو قبلش بگم که مادرم یک آدم فوق العاده دست و دل بازیه و یک پول قلمبه با خودش آورده بود مشهد که هر روز می دیدم یه چیر جدید داره برام می خره یک روز اومد گفت یخچالت کوچیکه چون یخچالم از این یخچال کوچیکای آمریکایی بود که سایزش هم اندازه یک جعبه چوبی میوه هست و به درد اتاق خواب می خورد وخلاصه  یه یخچال بزرگ برام خرید و همینجور می گذشت تا ده روز که پیشم بود و بعد با هم رفتیم تهران و اونجا رفتیم خونه دانشجویی پسر خالم که شانس ما هم اتاقیش رفته بود شهرستان و لذا خانه در تصرف ما بود .شب خوابیدیم و صبح که از خواب بیدار شدم دیدم پسر خالم نیست ظاهرا رفته بود دانشگاه و مادرم توی خونه منتظر من سفره صبحانه آنچنانی انداخته بود که تمام مخلفاتش از سرشیر و عسل و....رو خودش خریده بود(نمی خواست به پسر خالم که یک دانشجو تو شهر غریبه فشار بیاد) و رفتم توی حیاط و دیدم یک سوپوری نشسته کف حیاط و یه سفره آنچنانی جلوی اون پهنه که هر چی تو سفره ما بود توی سفره اونم بود با خودم گفتم عجب!! سوپورای تهرون چه با کلاسن میرن توی حیاط ملت و اونم چه صبحانه شاهانه ای میزنن تو رگ اونم تو ساعت کارشون و گفتم شاید هم طبقه بالایی خونه پسر خالم مال خودشه و اومده توی حیاط و توی فضای آزاد صبحونه رو بزنه تو رگ ولی بازم یه جاش می لنگید که چرا با لباس کار هست .خلاصه پسر خالم که اومد خونه دیدیم داره توی حیاط با یه آقایی صحبت می کنه و بعد که اومد تو گفت خاله صاحبخونه دعوام کرده گفته چرا سوپورو راه دادین تو خونه و مادرم گفت آخه رفتم آشغالا رو بگذارم دم در گفت یک استکان چایی بهم میدین منم صبحانش دادم و پسر خالم گفت خاله شما هنوزم رئوف و مهربانید آقا ما که داشتیم به جواب معمای ذهنیمون می رسیدیم ناگهان یک صدایی توی ناخداگاهمون به گوشمون رسید که صدا هم صدای پدرم بود که بارها و بارها گفته بود این زن اگه صد میلیونم بهش بدی یک روزه تمومش می کنه و منم سراسیمه رفتم پیش مادرم گفتم مامان چه قدر پول برات مونده و اونم طبق معمول گفت نمی دونم و من گفتم همه پولا رو بده دست من تا من از اینجا به بعد مادر خرج بشم و اونم داد و من هم پول بلیط برگشتمون رو ازش کم کردم و دیدم پونصد تا یک تومنی تهش مونده و به مادرم گفتم آخه مامان من با این چه جوری گل و شیرینی بخرم؟حتی گل خالیشم نمیشه و مادرم گفت آخی چرو ایتو شد؟ بنابراین عصر که شد راه افتادیم بریم گل فروشی که بعدش بریم خواستگاری و من رفتم تو و گفتم آقا یه شاخه گل رز چنده و اونم گفت پانصد تومان و منم گفتم اگه میشه این شاخه رو با یه مشت ازین خار و مارای مجانیت تزئین کن بپیچ برم و اونم گفت میخای یه آینه هم توش بگذارم تا گلت دو تا بشه و بعد که یک نگاه به سر و وضع شیک و کت وشلواری ما کرد شروع کرد به پیچیدن گل وسط یه مشت علف و گندم و خار و.... خلاصه دست گلی شد ها و حتما فهمیده بود با این وضع داریم میریم خواستگاری و پیش خودش دلش سوخته و کارمون رو راه انداخت.

آقا وارد خونه که شدیم یه پسر 15 ساله اونجا بود تا ما رو دید گفت پس منم زن میخام آخه قیافه منم همون دور و بر سن خودش میخورد و اونم که دید من با این سن و سال اومدم زن بگیرم اونم احساس ازدواج بهش دست داده بود و گفت زن میخام و چون خواهر ما هم با ما بود فکر کنم این مسئله هم مزید بر علت شده بود .خلاصه نشستیم و دیدیم ای جانممممممممم عجب خوراکیهای عجیب غریب و رنگارنگ و باکلاسی .من نمی دونم چرا این ترکا اینقدر خوش سلیقه هستند .آقا بستنی داشتند که مزه بستنی میداد ولی یخ نبود ،جل الخالق و میوه ها همه با سلیقه چیده شده بود مثلا با زر ورق بالای گیلاسو پیچونده بودند( حالا ما رو میگی تا موقعی که یادمه میوه رودندون میزدم و ولم می کردن نارگیل رو هم مثل سیب می خواستم دندون بزنم) ما هم یک نگاهی به پذیرایی اینها می کردیم و یک نگاهی هم به خارو خاشاک و تک گل خودمون و هی خجالت زده تر می شدم و توی دلم میگفتم پدر جان تو چه می کشی از دست این مادر جان . ای رفیق بی کلک مادر.

یک مدت که گذشت دختر خانم وارد شدند که هیکلش باربی بود و موهاش بلوند بود که البته یک نیمچه روسری هم روش بود و خیلی ریز نقش و خوشکل هم بود اما چه کنیم که توی دلمون نرفت نمی دونم چرا ولی نرفت .خوب نرفت دیگه .می دونم همتون با خوندن این مطالب دوست دارید منو خفم کنید اما چی کار کنم دله دیگه .نرفت که نرفت و ما خودمون رو خلع انگشتر کردیم و مادر ما هم چپ چپ نگاه ما کرد و حتما پیش خودش می گفت که از دست این که تمام دخترای شیرازو دور زده حالا افتاده تو ایران دنبال دختر.

مادر دختر مذهبی بود و مشخص بود زن خوبیه البته دختره حجاب خوبی نداشت اما توی خواستگاری خیلی انتظار حجاب آنچنانی نیست چون به هر حال موبایلم که میخای بخری در جعبشو برات باز می کنند تا قشنگتر ببینی چه برسه به زن که یک عمر قراره باهاش زندگی کنی اما من اونموقع مذهبی شدید بودم و این توجیه رو برا بی حجابی نداشتم و لذا شاید همین مورد یک مقدار توی ذهنم زد البته الان که فکر می کنم با خودم میگم اکثر این دختر ها اگه توی اتاق تنهایی با من صحبت می کردند و با اعتماد به نفس با من برخورد می کردند و کمی هم به من توجه نشون میدادند و شاید یک کمی هم با چشماشون علاقشون رو به من نشون میدادند این سد دفاعی قلبم خرد میشد اما چه کنیم که توی یک جلسه و اونم با این شرایط خشک و زودگذر فرصت ایجاد عشق وجود نداشت.

اومدیم بیرون از خونشون و حالا مونده بودم به پسرخالم چی بگم با این ماجرایی که پیش اومده آخه به چه زبونی به اون بفهمونم توی دلم نرفته خصوصا اینکه اون با اون خونواده وصلت کرده بود ولی گذشت ماجرا.

پنج شش تا خواستگاری دیگه هم رفتم که نکته قابل توجهی نداره بنابراین در موردش چیزی نمی نویسم و در قسمت بعد یک ماجرای عاشقانه از یک دختر همدانشگاهیم می نویسم و بعدش می رسیم به خواستگاری من از یک دختر یزدی که به ازدواج ختم شد و یک جماعتی از شر ما راحت شدند .

 

خواستگاري زنجيره اي 2

يادمه بين دو تا ترم يك هفته فاصله بود و من به مادرم گفتم بين دو ترم ميام شيراز و اگه زن نگرفتم ديگه درس نمي خونم ،راستش توي تنهايي و غربت نياز به همدم رو بيشتر حس مي كردم و خصوصا اينكه بيش از حد عاطفي بودم و توي دانشگاه هم با شعري كه در مورد مقام زن در نشريه دانشجويي چاپ كرده بودم به يه آدم زن پرست با اعتقادات عجيب غريب معروف شده بودم و خصوصيت شفاف بودن و رك گوييم هم به تابلو شدنم دامن ميزد ،خلاصه مادرم يك پيرزن پيدا كرده بود(براي من نه) كه يك دفتر داشت پر از دخترهاي دم بخت و كافي بود شما بگي چه مدلي ميخاي و اونم آدرس ميداد لذا وقتي اومدم شيراز طي شش روز هفت تا دختر ديدم كه البته شش تا خواستگاري رفتم كه اين معماشو بعد بهتون ميگم.

ترتيب خواستگاري رفتنم يادم نيست ولي هر چي تو ذهنم مونده براتون ميگم .

آقا روز اول رفتيم خونه يك بنده خدايي كه منزلشون هم بالاشهر بود و من همينجور نشستم منتظر دختر تا چايي بياره و پدرش هم يك پدر مهربون بود و اومد نشست در شمال شرقي مبل من اگه اشتباه نكنم و مادرش هم در شمال غربي مبل من نشست روي مبل و مشخص بود مبل روبروي منو خالي گذاشتن تا دخترشون بياد و اين نشون ميداد آدمهاي با سياست يا مهربوني هستند كه با سياست به اين علت كه مي خواستن دخترشون رو با من face تو face كنند و مهربان به اين علت كه مي دونستند در اون جو سنگين خواستگاري پسر خجالت مي كشه سرشو بچرخونه دخترو ببينه و لذا روبروي هم نشستن يك توفيق اجباري براي ديدن بيشتر بود .

بعد از مدتي دخترشون اومد و از قيافش معلوم بود دختر مهرباني هست و قيافش هم بي نقص بود اما توي دلم نرفت و هر چي سعي كردم يه جوري خودمو همسر آيندش ببينم نتونستم چي كار كنم در مسئله ازدواج شرط لازم پذيرش قلبم بود و بقيه خصوصيات شرط كافي حساب ميشد لذا موندم چي كار كنم با خودم گفتم برم نماز بخونم شايد يه راه حلي پيدا كنم چون نمي خواستم با رفتنم ازون خونه و خبر نكردنشون ، دخترشون يك بازخورد منفي در احساسش پيدا بشه و اعتماد به نفسش كم بشه و حس كنه شايد زشته كه من رفتمو ديگه ازم خبري نشد خلاصه گفتم سجاده داريد و ديدم مادرش با شادابي اومد و با انرژي و محبت سجاده برام پهن كرد ظاهرا خيلي براش مهم بود كه داماد آيندش نمازخون باشه منم كه شرمنده تر از قبل شدم نمازمو خوندمو اومدم نشستم كه ناگهان يه فكري اومد تو سرم كه اگه من خودمو به خل و چل بازي بزنم اونوقت اونا هستند كه از من بدشون مياد و با رفتنم ميگن ولش كن بهتر كه خبرمون نكرد ،اين پسر مخش آب روغن قاطي كرده بود .خلاصه حسابي وسط خواستگاري معركه رو دست گرفتم و شروع كردم از هر دري صحبت كردن اونم چه صحبت كردني انگار پسر خاله دختر بودم آنچنان ساده و صميمي توي هر بحثي قاطي ميشدم كه مادرم چپ چپ نگام كرد و فكر كرد دختره رو پسنديدم و از شدت خوشحالي زده به سرم فقط نمي دونست چرا انگشترم رو به نشانه نپسنديدن در آوردم .يادمه مادرش گفت دخترم كمي كسالت داره وسرما خورده و منم سريع يك ليمو شيرين از توي ميوه هاشون برداشتم و دادم به دختره گفتم بيا ليمو شيرين بخور اونقدر برا سرما خوردگي خوبه خلاصه از ما ديوونه بازي و از اونا تعجب كردن بعد از يه مدتي آقا همه جوگير شدن و همه با هم پسرخاله شدن آقا اين برا اون ميوه پوست مي گرفت اون برا اون تعارف تيكه پاره ميكرد و اين وسط ما هم امامزاده شده بوديم و بدجوري همشون عاشق اين اخلاق ما شدند كه به به چه پسر گرمي در صورتيكه من داشتم نقش يك خل ساده رو بازي مي كردم.واي واي واي اوضاع لحظه به لحظه داشت بدتر ميشد و مادره داشت برام ميمرد و پدره هم اونقدر با محبت نگاهم مي كرد كه دوست داشتم زمين دهن باز كنه و برم زير گل و يك لحظه با خودم گفتم آخه فرق من با هيتلر چيه منم كه ميام اينو اونو به خاطر قلب مشكل پسند خودم درگير مي كنم و بعد در ميرم و فقط وابستگي عاطفي براشون به جا ميگذارم خلاصه موقع رفتن شد و پدره اصرار پشت اصرار كه من بايد برسونمتون و ما هم كه نمي خواستيم آدرس خونمون رو پيدا كنند گفتيم نه خودمون ميريم اما اونقدر اصرار كرد كه ما هم پذيرفتيم و ما رو رسوندند.راستي اين هفت تا دختري كه ديدم همشون چشم سياه بودند اما اگر دردم يكي بودي چه بودي.

فرداش شد رفتيم يه جايي در پايين شهر خواستگاري و اصلا برام بالاشهر و پايين شهر مهم نبود هرچند بابام وضعش خوب بود و دخترايي با خونواده خيلي ثروتمند برام پيدا ميكرد اما من حتي خواستگاريشون هم نمي رفتم چون قبلا ديده بودمشون و معيارم اوليه ام پذيرش قلبي بود اما پدرم ميگفت اگه دختر پولدار باشه تو زندگيت راحته و رشد مي كني و بچه هات هم رشد مي كنند و نوه هاتم و نسلت ،ظاهرا بابام مي خواست گلدكوئيست راه بندازه كه اينقدر به شاخه و زير شاخه هام توجه مي كرد.

آقا رفتيم و نشستيم و دخترش اومد نشست و من ديدمش و توي چهرش غم زيادي حس مي كردم و مشخص بود از من خوشش اومده و توي همين فكرا بودم كه ديدم خواهرش هم اومد نشست و مادره گفت اگه اينو نپسنديديد اينم هست .آقا ما رو ميگي فكمون افتاد و از دست مادره كه برا دختراش ارزشي قائل نبود به شدت ناراحت شدم و از خودم هم بدم اومد چون اونا منو توي يك موقعيت خريد برده قرار داده بودند رفتيم بيرون و واقعا ضربه روحي بزرگي خورده بودم.

فرداش رفتيم يه جاي ديگه كه باباي دختر ازون مذهبيهاش بود يعني همون روزي كه ما رفتيم خواستگاري بعد از نيم ساعت باباهه با يه دختر هفت ساله اومد خونه و زنش گفت ايشون كيه و پدره گفت اين دختره پدر و مادرشو تو تصادف از دست داده و كسيو نداره و من به عنوان پدرخوانده سرپرستيشو قبول كردم و خيلي راحت همشون پذيرفتن انگار اين مسائل براشون خيلي عادي بود و بعد پدره اومد نشست و در مورد تجربيات خروج روحش از بدن برام صحبت كرد كه روحش در جبهه به كرات در ميومده و از بالا جسمشو ميديده و ازين حرفا و من به دلايلي كه براتون تعريف نمي تونم بكنم كاملا مي فهميدمش و به حرفاش ايمان داشتم و خلاصه دختره اومد نشست و اونم خوشكل بود اما من مشكل پسند بودم و الان كه يادم مياد به اين حساسيتم واقعا به حماقت خودم پي مي برم شايد اگه عقل الان رو داشتم خيلي از اين دخترا رو انتخاب كرده بودم(البته يكيشون رو منظورمه ها فكر نكنيد حرمسرا ميخام راه بندازم) و بعد يك سوال از دختره پرسيدم تا بيشتر بشناسمش .بهش گفتم سرگرمي و تفريحت چيه و اونم گفت تنها سرگرمي من مطالعه هست و اين جواب براي من جواب خوبي نبود چون حس كردم دخترشون انرژي و شادابي لازم رو نداره آخه من خودم به زلزله توي دانشگاه معروف بودم و دوست داشتم همسرم خيلي اكتيو باشه .

آقا اينم گذشت و فرداش رفتيم يه جاي ديگه كه پدر دختر توي تصادف فوت كرده بود و رفتيم نشستيم و مادر دختره اومد نشست روبروي من و شروع كرد برام موز پوست كندن و منم آروم سرمو بالا آوردم و نگاه مادره كردم و خيلي هم متاثر از محبتش شدم كه مادره سه تا خصلت داشت و من سه تا خصلت كه باعث شد نسبت به مادرش توي دلم عشق پيدا بشه اولا مادره خيلي خيلي خيلي خوشكل بود و من خيلي خيلي خيلي  ديوانه زيبايي بودم ودوما مادره از من بزرگتر بود و من كلا كسايي رو دوست داشتم كه از من بزرگتر باشند و سوما مادره داشت به من محبت مي كرد و من شخصيتا مهرطلب هستم و اگه كسي بهم محبت كنه واقعا متاثر ميشم و اين باعث شد كه حس كنم يك ولتاژ عاشقانه زيادي يك دفعه به چهار ستون قلبم شك ميده و كلا آروم شدم و رفتم تو كله چون هر وقت من عاشق مي شدم چهره ام مات و غمگين ميشد و ساكت مي شدم و همينجور به مادره نگاه مي كردم و توي دلم ميگفتم اين چه دنيايي هست كه داريم، اگه من عاشق كسي بشم كه 20 سال ازم بزرگتره نمي تونم باهاش ازدواج كنم چون توي عرف طردمون مي كنند اما پيغمبر اسلام از تنها كسي كه عاشقش بود واقعا كوچكتر بود وباهاش ازدواج كرد .

بعد از مدتي دخترش اومد اما درگير شدن روح من به مادره باعث شد توجهي به دخترش نكنم البته يادمه ريز نقش و زيبا و كم سن و سال بود شايد 15 سالش بود اما دريچه قلبم با عشق به مادرش مهر و موم شد و من هم غمگين و متاثر از اونجا اومدم بيرون .

 روز بعد رفتيم يه جاي ديگه خواستگاري كه يه دختر خيلي خيلي خوشكل اما بي حجاب اومد روبروم نشست و منم كه برام داشتن حجاب خط قرمز بود همون لحظه بي خيالش شدم و تصميم گرفتم باهاش بحث راه بندازم و بفهمه كه به خاطر عقايدش نپسنديدمش نه چهره اش و ازش پرسيدم اگه پسفردا توي زندگيمون مشكلي پيش اومد چه جوري حلش كنيم و اون گفت با عقلمون و من گفتم اگه عقل تو يك چيز بگه و عقل من يك چيز بگه چي؟ و اون گفتم هر چي پدر و مادرم بگن درسته و من گفتم اگه پدر و مادر من يك چيز بگن و پدر و مادر تو يك چيز ديگه چي و اون ديگه قاط زد و گفت يعني چي حرفتو بگو و من گفتم آدمي كه فقط به عقل خودش تكيه كنه و اهل تقليد نباشه اهل تفكر در قرآن نباشه اهل مطالعه سيره زندگي معصوم نباشه هميشه به خطا ميفته و اونم گفت تو مهندسي يا آخوندي؟مدركتو بيار ببينم .تازه تو اصلا خونه و ماشين داري برا زندگي؟مهم مادياته و بقيه مسائل حرف مفته ...،آقا يك كم كه از بحث گذشت چهره واقعيش رو شد البته خدا پدرشو بيامرزه كه اونقدر صداقت داشت كه نقش آدم مذهبي رو برامون بازي نكرد كه ما رو تو هچل بندازه شايدم چون نمي دونست من آدم معتقديم خلاصه كم مونده جر بشه(جَر يعني دعوا ،كونتاكت،به قول يزديها جنگ) و ما هم اومديم بيرون اما مادرش هم از دست ما عصباني بود ظاهرا تحمل يك اختلاف نظر ساده رو هم نداشتند و خدا به داد داماد آيندشون برسه كه بخوات بر خلاف نظر مادر و دختر حرفي بزنه.

يه جاي ديگه هم رفتم خواستگاري كه خيلي چيزي تو خاطرم نيست اما اين يادمه كه وسط خواستگاري باباشون اومد و اونا از ما خواستن ما نگيم كه خواستگاري اومديم نمي دونم اينا كه خواستگار دخترشون رو از پدر مخفي مي كنند ميخوان شب عروسي دامادو كجا قايم كنند.

 

خواستگاريهاي زنجيره اي 1

رسیدم به ترم دوم دانشگاه و دیگه حوصله درس خوندن نداشتم و از معدل 18  رسیدم به معدل 14 و شاگرد اولی پرید به عنوان اولین قربانی و البته چون ترم دوم رفته بودم خوابگاه و خوابگاه دانشجویی هم به همه دردی می خورد الا درس خوندن لذا اینم مزید بر علت شده بود که از درس فاصله بگیرم و توی خوابگاه هم تابلو شده بودم چون زنگ می زدم خونه می گفتم اگه تا دو هفته دیگه برام زن پیدا کردید ،کردید وگر نه میام شیراز و این تهدید ها بسیار برای بقیه مایه مسرت روح و انبساط خاطر شده بود چون دیگه این مدلیشو ندیده بودند و من در طول ترم دو سه بار رفتم شیراز و هر دفعه چند تا خواستگاری هم می رفتم که هر کدومش یه ماجرایی بود برا خودش یادمه یکی یک دختری بهمون معرفی کرد و گفت این دختره از خانواده های اصیل شیرازه و تا اینو گفت به عنوان یک آپشن من خیلی تعجب کردم چون یاد جنگ جهانی دوم افتادم و اعتقادات متعصبانه نژادپرستی و نازیسمی که وجود داشت .به هر حال گفتم بریم خواستگاری و بابام هم گیر داد منم میام و من می دونستم برا چی میخات بیاد ، میخواست بیاد که اگه یک وقت وصلتی میخات سر بگیره بپکونتش لذا من هم برا محکم کاری گفتم هم گل بگیرید و هم شیرینی و پدرم گفت آخه جلسه اول نه گل می برند نه شیرینی حالا میخای ببری حداقل گل بگیریم و شیرینی مربوط به موقع پسندیدن هست و منم که میخواستم میخمو محکم کنم گفتم نه جفتشو می گیریم و پدرم کوتاه اومد و جفتشو گرفتیمو راه افتادیم و توی ماشین پدرم، همینجور زیر لب دعا می کردم که ای خدا تو خودت شاهدی چند تا موقعیت گناه برام پیش اومد و من راه پاکدامنی رو پیش گرفتم الان نوبته تو هست که تلافی کنی و ازت خواهش می کنم کاری کن که این دختره ایده آلم باشه و بپسندمش .بالاخره رسیدیم و زنگ درو زدیم مادرش درو باز کرد .ماشا الله یخچال ساید بای ساید LG بود و وزن مادرش به اندازه وزن تمام اعضای خانواده ما بود و گفتم ای خدا تو که می دونی چند تا موقعیت گناه برام پیش اومد و من راه پاکدامنی رو پیش گرفتم کاری کن که ژن دخترش به مادر نرفته باشه و رفتیم توی خونه و دیدیم از روی مبل باباشون بلند شدند .ما شا الله مادره در برابر پدره باربی بود و دوباره گفتم ای خدا تو که می دونی من چند تا موقعیت گناه برام پیش اومد و من راه پاکدامنی رو پیش گرفتم ازت خواهش می کنم کاری کن که ژن دختره دچار جهش شده باشه و به نسلهای قبل بر گرده و رفتم روی مبل نشستم و همچنان استرس زده به در اتاقی که حدس میزدم دختره از توش ممکنه بیاد بیرون زل زدم و پدرم هم بیکار ننشسته بود و داشته اظهار فضل می کرد حالا بابای اونا مذهبی خفن با یه تپه ریش و بابای ما سه تیغه و شانس ما یک فیلم ایرانی هم توی تلویزیون داشت پخش میشد و ماجراش ازین قرار بود که مادره توی کما بود و داشت میمرد و پسرش اومده بود بالای سرش و نگاه مادر میکرد و گریه میکرد و پدر ما تا این صحنه رو دید زد زیر خنده که فیلمای ایرانی رو نگاه کن مثلا این مادرش داره می میره و پسره حق نداره مادرشو بغل کنه دم آخری و پدر مذهبی اونا که دید بابای ما مثل اینکه کلا توی خط محرم و نامحرم نیست فیلمو ول کرد چسبید به زل زدن به پدر ما ظاهرا پدر ما براش از فیلم جالب تر بود .خداییش بابام موجود جالبیه .همه میگن من خیلی عجیب و جالبم ولی من میگم بابام خیلی جالبه و کم کم که با روحیاتش آشنا بشید خودتون گواهی میدید و البته هدف بابام هم منتفی کردن پروسه بود .خلاصه یک دفعه در باز شد...دوب دوب...دوب دوب... دوب دوب ...دوب دوب (این صدای قلبم بود) و در یک لحظه استراتزیک دختر وارد شد بووووووووووووووووووووووووووووووووووووق و من مردم و قلبم وایساد------------------------------ آقا دختره ماشا الله بزنیم به تخته هیکلی بود بیا و ببین .من اندازه یک پاش بودم و درین لحظه من گفتم خدایا خودت میدونی من چند تا موقعیت گناه برام پیش اومد و من راه پاکدامنی رو اختیار کردم ،ازت خواهش می کنم کاری کن که من و این دختر نریم تو اتاق با هم صحبت کنیم و دختره رفت چایی بیاره و آورد و تعارف کرد و یک نگاهی به من کرد و منم برا اینکه نفهمه ازش خوشم نیومده یک لبخندی زدم و به چشماش نگاه کردم که یک وقت بو نبره که ازش خوشم نیومده و دلش بشکنه و اونم که دید دارم نگاهش می کنم چشماشو گشاد کرد که بگه یعنی چشمم هم درشته( اونم چشمش سبز بود و من از چشم رنگی خوشم نمیومد) آقا با مواجه شدن با این تصادف نظرها آرزو کردم ای کاش الان سوار هواپیمای جنگیF14 بودم و می تونستم با فشار دکمه EJECT همراه با صندلیم شوت بشم توی آسمون و از این موقعیت عاشقانه خلاص بشم .خلاصه دعاهام مستجاب شد و نرفتیم تو اتاق حرفامونو بزنیم و کم کم رفتیم بیرون و بابام توی ماشین شاد بود و به هر چیز الکی ای می خندید و من هم شوکه شده بودم به نحوی که تا 6 ماه اسم زن نیاوردم و این قضیه باعث شد که پدرم یه راهکار دیگه برا زن نگرفتن من پیدا کنه و سه چهار تا دختر بهم معرفی کرد که همشون توی همین مایه ها بودند و با این سیاست زمان می خرید و دلش خوش بود که منم سلانه سلانه دارم درس می خونم و با این ترفند هم برام دختر پیدا می کرد و هم در واقعیت منو تو هچل انداخته بود و تا می گفتم زن می گفت دختر فلانی .حالا بیا یه ساعت فلسفه بچین که این دختره رو نمی پسندم و اونم خودشو میزد به اونراه که نه چشه دلت هم بخوات و دست آخر می گفت پسر جان تو زن نمیخای ما رو سر کار گذاشتی البته یک مقدار هم مشکل از من بود چون من واقعا زن نمیخواستم ،من عشق می خواستم .میگن یه پیری به شاگردش میگه برو کلفت ترین درخت جنگلو ببر بیار و او شاگرد هر چی تو جنگل می گرده نمی فهمه کدومش کلفت تره و دست خالی بر می گرده و فرداش میگه برو اولین درختی رو که چشمت افتاد ببر بیار و شاگرد می بره و میاره و پیر بهش میگه اولی عشق بود و دومی ازدواج یعنی اینکه کسی که صرفا بخوات زن بگیره راحت می تونه اما یه آدم احساسی و عاشق پیشه مثل من نمی تونستم به این راحتی موردی رو پیدا کنم که هم قلبمو بتونه تسخیر کنه و هم شرایطمو بپذیره و اونم چه خصوصیات ضد و نقیضی که من انتظار داشتم با هم جمع بشه و نمیشد اولا می خواستم عاشقش بشم  و دختره هم با حیا و مذهبی باشه هم خوشکل باشه هم اون منو دوست بداره آخه دختر مذهبی که جلسه اول برات ناز نمیکنه که تو عاشقش بشی و دختر با حیا که تو چشمت نگاه نمی کنه که تو از عشقش ذوب بشی خصوصا که دختر مذهبی نه زیر ابرو برداشته نه آرایش آنچنانی کرده .خلاصه تو بد مخمصه ای افتاده بودم و گاهی وقتها هم که خواستگاری یه دختری می رفتم که اونقدر زیبا بود که نمی تونستم ایراد بهش بگیرم اما چون نتونسته بود توی اون فرصت محدود ضربان قلبمو دوبرابر کنه می گفتم نمیخام و مادرم میگفت این دیگه چش بود اینکه دماغش قلمی بود و چشمش درشت بود و....و منم می گشتم یه انگی پیدا کنم و یادمه برا یکیشون که هیچ چیزی گیر نیاوردم گفتم این دختره مژه هاش کم بود که مادرم آمپر چسبوند گفت تو کی فرصت کردی مژه هاشو بشماری؟!!!.به مرور از خواستگاری بدم اومده بود و خیلی برام زجر آور بود وقتی حس می کردم اگه من برم خواستگاری و نپسندم ممکنه دختره حس کنه که قیافش زشته و این چیزی بود که برام یک عذاب وجدان پایداری درست کرده بود. البته بعد از مدتی پدرم هم افتاد توی خط دختر پیدا کردن برای من البته اون دخترایی که اون پیدا می کرد همشون دخترای رئیس کارخونه بودند و تنها معیار پدرم داشتن تمکن مالی بسیار زیاد بود چون پدرم می خواست ظاهرا با من تجارت راه بندازه و یه دختر پولدار گیر بیاره و استدالالشم این بود که پسر جان ،اگه با خانواده ثروتمند وصلت کنی رشد می کنی و می تونی استعدادهاتو شکوفا کنی و منم به شدت تعجب می کردم که چرا پدرم نمیفهمه عظمت ثروت در برابر عظمت عشق هیچه .پس من چه جوری به پدرم بفهمونم که بابا من عشق میخام نه پول و نه شهوت ،عشق میخام عشق .کسیو میخام که جلوش زانو بزنم و دستشو ببوسم .کسیو میخام که وقتی نگاهش می کنم چهارستون بدنم بلرزه اما پدرم اصلا تو این خطها نبود .به خدا قسم من اسب نبودم که برم براش توی مسابقه جایزه بیارم .من آدم بودم اونم یک آدم احساسی با یک خلا عاطفی شدید که پشت چهره مغرورم مخفیش کرده بودم و حسرت گفتن جمله دوستت دارم به یک دختر منو دیوانه کرده بود

 

 

اولين خواستگاري

اولین خواستگاری اینطوری رقم خورد که مادرم گفت یکی از همکارام (مادرم معلم بود) یه دختر خوب داره که 16 سالشه بیا بریم ببینش شاید قسمت شد ازدواج کردید و منم گفتم باشه بریم . آقا گل گرفتیمو رفتیم خواستگاری الان که یادم میاد از شجاعت و اعتماد به نفسم لذت می برم آخه یک پسر 17 یا 18 ساله بدون سرمایه و بدون کار و دانشجو و سربازی نرفته میخات بره خونه مردم بگه دخترتونو اومدم عقد کنم تا در اولین فرصت که شرایطم جور شد ازدواج کنیم و اونا هم باید به توانایی هام اعتماد می کردند و این روحیه خیلی خوبیه که توی 1000 تا مرد یکیشونم این اعتماد به نفس و توکل رو نداره البته این روحیه من به خاطر اعتقاداتم به اینصورت در اومده بود چون معتقد بودم وظیفه من ازدواج در سن پایینه و وظیفه خدا روزی دادنه و بهتره توی کار هم قاطی نشیم البته با داشتن خانواده غیر مذهبی دائما نتایج کارهام با شکست روبرو میشد و این روند اونقدر پیشرفت تا ایمانم و پاکیم و ارداه ام و اعتماد به نفسم و استعدادم و انرژیم و استعدادهای شدید معنویم به شدت تحلیل رفت .

خلاصه زنگ در خونه رو که زدیم و خودمونو معرفی کردیم بندگون خدا خبر نداشتن ما اومدیم خواستگاری درو زدن و باز شد و تا در باز شد از اونجایی که در خونه به ساختمون اشراف داشت یه لحظه یک زنی با موهای سیاه رو دیدم که توی آینه داشت به خودش نگاه می کرد و سریع هم از موقعیت اسکن و فوکوس بنده دور شد البته این ماجرا اینقدر سریع بود که فرصت یا الله گفتن و بستن چشم و این کارا برام پیش نیومد اما همون یک دهم ثانیه برای من که نقاش بودم و عکاسی هنری هم انجام میدادم بس بود تا بتونم تشخیص بدم اینی که اومدم خواستگاریش خوشکله یا نه ؟ خداییش خوشکل هم بود .آقا وارد خونه که شدیم  مادرش اومد نشست و سر صحبت باز شد و مادرم گفت برا امر خیر اومدیمو ازین حرفا و قرار گذاشته بودم با مادرم که اگه دختر رو نپسندیدم انگشترمو از دستم در بیارم منم با یک دل خوشی که قند تو دلم آب میشد چون قبلش یک بک گراند خوبی دیده بودم ،امیدوار و پرانرژی منتظر بودم دخترو ببینم که یک دفعه مادرش گفت دخترم خونه نیست و من تازه فهمیدم اونی که دیدم مادره بوده و یک نگاهی به مادره کردم دیدم خداییش مادرش خوشکله و عجیب هم جوون می خورد شاید هم واقعا جوون بود به قیافش 30 ساله می خورد باشه ولی بازم نا امید نشدم گفتم همچین مادر خوشکلی حتما دخترش هم خوشکله و مادرش گفت دخترم کم کم پیداش میشه منم که هر ثانیه برام یکسال می گذشت همینطور نگاه ساعت می کردم تا بیاد احتمالا مادره با دیدن من با خودش گفته این که بچست آخه من قیافم خیلی کمتر از سنم می خوره همین الان که 33 سالمه 27 ساله می خوره وای به حال اونموقع که حدودا 17 ساله بودم احتمالا 9 ساله می خورده قیافم. به جشن تکلیف دخترا رسیده بود قیافم .

بعد از مدتی دخترش اومد اما تا وارد شد خورد تو ذوقم چون دخترش چشماش رنگی بود و من چشم سیاه دوست داشتم (هر چند که نفر قبلی هم که عاشقش شده بودم چشمش آبی بود) البته واقعا خودمم نمی دونستم چی میشه که از قیافه یک نفر اونقدر خوشم میاد که میخام براش بمیرم یا بعضی وقتها بعضی ها که همه میگن خوشکله من خوشم نمیومد چی کار کنیم دله دیگه .البته یک چیزی رو توی خودم بعد ها کشف کردم و اونم این بود که من از دخترایی خوشم میومد که سن و سال داشتند و از من بزرگتر بودند و علتش هم این بود که از بچگی از محبت مادری محروم بودم و توی ناخداگاهم دنبال عاطفه مادری می گشتم البته مادرم مقصر نبود چون همونطور که قبلا گفتم برادرم یکسال از من کوچکتر بود و همیشه توی خونه یک نفر بود که از من ضعیف تر بود و من حتی یکبار هم یاد ندارم که مادرم منو بوسیده باشه یا در آغوشم گرفته باشه(الان تاکید زیادی میشه که پدر روزی یکبار دخترشو در آغوش بگیره و مادر پسرشو).خلاصه دختر خانم که خیلی زیبا هم بود اومد نشست و اتفاقا از چشماش مشخص بود خیلی اعتماد به نفس داره و خیلی عاقله و این دو تا خصلت جز خصائلی بود که روی من خیلی اثر می کرد اما به علت چشم رنگی و اینکه به دلم ننشسته بود انگشترمو در آوردم و مادرم هم بحثو جمعش کرد و گفت شما هم فکراتون بکنین ببینیم قسمت هست یا نه و محترمانه اومدیم بیرون و از اون ماجرا دو سه روز گذشت و همون دو تا خصلت خوب دختر مثل زهر داشت روی من اثرشو می گذاشت تا بالاخره از پا در اومدم و دریچه های بسته قلبم روش باز شد و حس کردم خیلی هم دوستش دارم و دوباره با مادرم رفتیم در خونشون ببینیم چی شده ماجرا .تا زنگ زدیم مادره اومد دم در و دخترش هم اومد و مادرش محترمانه گفت پدرش مخالفه میگه تکلیف پسر معلوم نیست و نمیشه باید حالا حالا ها برن دنبال درس و سربازی و سرمایه و ازین حرفها(این جملات کمر جوان ها رو توی جامعه ما شکسته چرا که این طرز فکر باعث میشه دخترها چهل تا دوست پسر بگیرن و پسر ها چهل تا دوست دختر بگیرن و بعد توی سن سی سالگی ازدواج کنند در حالیکه نه ایمانی مونده و نه عشقی و نه حتی شهوت درست و درمونی) و من خیلی ناراحت شدم البته از اینکه دخترش هم اومده بود دم در که یکبار دیگه منو ببینه مشخص بود دختره هم منو دوست داشت و این رو حتی از چشماش هم به وضوح می تونستم بفهمم و این چیزیه که منو هنوزم که هنوزه می سوزونه چون اخلاقم اینجوریه که وقتی می فهمم کسی دوستم داره خیلی شدید بهش وابسته میشم و البته علتش هم اینه که شخصیتا طبق گفته روانکاوی که شش ماه پیش رفتم پیشش(یک مدتیه خیلی زود عصبی میشم و نیاز بود برم پیش روانکاو خلاصه مارک دیوانگی بهمون خواهشا نزنید) من یک آدم مهر طلبم و نیاز شدیدی به محبت و توجه و تایید دیگران دارم .(دوستان من سعی می کنم در حین خاطره نویسی تجربیاتمو هم بهتون منتقل کنم که صرفا سرگرم نشید چون این مسائل تربیتی به درد زندگیتون می خوره هر چند که خیلی از این مباحث به نوعی آبروی بنده رو تحت الشعاع قرار میده اما به آموزش شما خوبان می ارزد)

این ماجرای خواستگاری تنها خواستگاری منه که با حسرت نگاهش می کنم چرا که چند تا جنبه مثبت داشت برام اگه درست میشد اولا اینکه در اوج قدرت روحی و معنوی بودم و شاگرد اول دانشگاه هم شده بودم و اعتماد به نفس خیلی خوبی هم داشتم و واقعا می تونستم کارای بزرگی توی زندگیم انجام بدم در صورتیکه گرفتن جواب رد باعث شد انرژیمو صرف فکر کردن به ازدواج و پیدا کردن یه دختر دیگه کنم و به مرور هم در حال تضعیف تمام داشته هام بودم و دوما چون اون دخترو خیلی نشناختم یک حالت رویایی توی ذهنم ازون ایجاد شد که هرگز نتونستم پاکش کنم و خدا لعنت کنه جهل رو که امام رضا فرمودند بزرگترین دشمن هر کس جهل اوست چرا که جهل باعث میشه آدم اصل رو ول کنه به فرع بچسبه آخه من نمی دونم توی ازدواج که دو تا روح به عظمت تمام عوالم میخان بهم پیوند بخورند این وسط قاشق چه کاره هست که از دختر جهیزیه میخان و یا این وسط مگر به تعویق افتادن شرایط مادی پسر چه اشکال داره فرض کنید این پسره که دخترتون  رو عقد کرده (مثلا چهار سال) تا شرایطش جور بشه، دوست پسر دخترتون هست چون وقتی دختر، دوست پسر می گیره همه سرشونو مثل کبک می کنند زیر برف میگن ولش کن جوونه به موقعش ازدواج می کنه و وقتی پسر، دوست دختر می گیره ، همه کبک ها حتی  سرشونم هم زیر برف نمی کنند میگن ما شا الله بزنیم به تخته پسرمون چهل تا دوست دختر داره اما وقتی میخان عقد کنند تا ننه قمر شکرستون هم پیداش میشه سنگ میندازه یکی میگه جهیزیه باید مارک فلان شرکت باشه یکی میگه جشن عروسی فلان تالار باشه اون یکی سرویس طلای  آنچنانی میخات ،پسره گیر میده به کت و شلوار مارک و.... آخرش اینجور میشه که پسرها تا سی سالگی ازدواج نمی کنند آخه وقتی میشه با یک بستنی صد تا دخترو تجربه کرد چرا تا خرخره بری تو قرض و فلاکت و نکبت و 15 سال هم ریاضت جنسی بکشی و بعد هم با یک دختری که معلوم نیست اونم مثل تو ریاضت کشیده یا نه مورد حمایت دیگر برداران بوده ازدواج کنی.

وقتي مي خواستم كه مادرم برام بره خواستگاري گاهي وقتها تمارز به خشم مي كردم و خداييش جواب ميداد ، مادرم مي گفت بچم عذبه برم براش خواستگاري و البته وقتي بابام بود آروم بودم البته بعد از ازدواج هر وقت تمارز به خشم مي كردم يا واقعا عصباني ميشدم خانمم حساب نمي برد و آرزوش به دلم موند كه يك دفعه من عصباني بشم و خانمم بترسه چون در زمان خشم كه نگاهش مي كنم مي بينم خونسرد داره راه ميره و جالب اينه كه سرعت راه رفتنش نسبت به حالتي كه عصباني نيستم نه كمتره نه بيشتر .فكر كنم توي شتاب و سرعت اوليه اي كه داره غير از جرم و شتاب گرانش چيزي تاثير گذار نباشه.

به جوانان عذب هم توصيه مي كنم تا موقعي كه هنوز موفق به ازدواج نشدن برن سراغ ورزش و اگه آمپرشون داره فشار قوي كار مي كنه برن سراغ ورزش رزمي .نمي دوني چه قدر مفيده ،چه بزني چه بخوري آرومت مي كنه .

اينم عكس بچگي هاي آميتا پاچان در سمت راست و براد پيت در سمت چپ . شوخي كردم بابا اون نوشابه سياهه منم و نوشابه زرده كاكامه(داداشمه ،اخويه،برادره،Brother)

پدر را دور زديم بعد فهميديم دور خودمان چرخيديم

بعد که فهمیدم نمی تونم پدرمو راضی کنم برام زن بگیره تصمیم گرفتم حذفش کنم و مادرمو راضی کنم چرا که راضی کردن مادر کار ساده ای بود و فقط مشکل اینجا بود که به همون سرعت که من راضیش می کردم برام بره خواستگاری به همون سرعت هم بابام راضیش می کرد که برام نره خواستگاری لذا این وسط برد با کسی بود که زمان رو بهتر مدیریت کنه و گزینه های بیشتری روی میزش باشه بنابراین دیگه در مورد ازدواج به پدرم بحث نکردم در همون ایام بود که من رتبه کنکور سراسریم اومد و من 4000 شدم علیرغم اینکه حتی یه دونه تست هم نزده بودم در طول سال این رتبه رتبه خوبی بود اما من چون فقط مکانیکو می خواستم هیچ جا قبول نمیشدم و کنکور هنر هم 500 شدم که اصلا تعیین رشته نکردم اما دانشگاه آزاد مکانیک مشهد قبول شدم و تصمیم گرفتم پشت کنکور نمونم و برم بنابراین به مادرم گفتم اگه برام دختر خوب پیدا نکنه ترک تحصیل می کنم و چون مادرم منو خوب میشناخت که هیچوقت اهل تهدید نیستم و یقین داشت به حرفم عمل می کنم قبول کرد برام بره خواستگاری .

اولین موردی که یادمه عاشقش شده بودم معلم ژیمناستیک خواهرم بود که اونموقع خواهرم 7 سالش بود و من برای دیدن معلمش هر روز می رفتم دنبال خواهرم و البته باهاش هماهنگ می کردم با استادت بیا بیرون که یک وقت زود تر نیاد و من نبینمش و باید اعتراف کنم خیلی زیاد دوستش داشتم و فقط یه مشکل کوچیک وجود داشت و اونم این بود که اون 4 سال از من بزرگتر بود و این باعث شده بود که حتی مادرم هم برای خواستگاری رفتن تعلل می کرد یادم میاد اونموقع داشتم با رنگ روغن عکس حضرت مریم و عیسی رو می کشیدم و حضرت مریمش هم چشم آبی بود و خیلی شباهت به ایشون داشت اما باز هم من موقع کشیدن ناخداگاه عکسم یه شباهت مضاعفی به قیافه ایشون پیدا کرد اون روزها خیلی غمگین بودم و دائم توی رویاهای خودم غرق بودم و تمامی نمازهامو با گریه می خوندم چون عشق قلبو رقیق می کنه و قلب رقیق تمام مفاهیمو بهتر درک می کنه در اون زمان من نماز شب خون بودم و عشق به خدا وجودمو گرفته بود اما از وقتی عاشق این دختر شدم حس کردم دچار شرک شدم چون عشقو فقط مخصوص خدا می دونستم و اینقدر هم پخته نبودم که بفهمم کسی که عاشق جنس مخالف میشه در واقع عاشق خدا شده و خودش خبر نداره چون عشق یک احساسه ناشی از درک زیبایی و منبع زیبایی خداوند یگانه هست و هر کسی که تو رو عاشق کنه در واقع داره شعاعی از میلیاردها شعاع نوری زیبای مطلق رو به چشم تو بازتاب می کنه و لذا عاشق جنس مخالف شدن عاشق آینه شدن نیست چون اون آینه هم داره نور خودش رو از جایی به عاریت می گیره و منعکس می کنه برای همینه که عشق حقیقی که معشوقش زمینی باشه به سرعت سرد میشه چرا که انسان بعد از مدتی با شناخت کامل معشوق متوجه میشه معشوق زمینی هم یک انسانه مثل خودش و این تخیلات ماست که اونو در حد خدا بزرگ می کنه چرا که ظرفیت عشق اونقدر زیاده که معشوقش رو همسایز خودش جلوه میده بنابراین معشوق زمینی تا مدتی که نقش خدا رو بتونه بازی کنه معشوق می مونه و با بالا رفتن شناخت ، تصورات و تخیلات رنگ و بوی عقلانی می گیره و دیگه انسان نیازی نمی بینه که برای رسیدن به معشوقش تا پای مرگ پافشاری کنه و روزها رو به گریه کردن سپری کنه و شبها رو به خیره شدن به کنج اتاق و غرق شدن در رویاها در واقع هر کسی عاشق جنس مخالف شده عاشق تصورات خودش شده اما قسمت بد ماجرا اینجاست که هر عاملی(مثل ازدواج) باعث افتادن معشوق از سکه بشه متاسفانه به سرعت عشق رو هم نابود می کنه چرا که همه فکر می کنند معشوق که منتفی شد عشق لزومی نداره و فقط کسانی که بدونند عشق همیشگی هست و معشوق حقیقی خداست و معشوق زمینی فقط نامه ای از طرف زیبای مطلق هست و یک جلوه ای از اونه با شناخت معشوق زمینی چون انتظار خدایی ازون ندارند بنابراین ازش زده نمی شوند و همیشه اونو دوست خواهند داشت و می دونند که عشق هم توهم نبوده بلکه در جایی موجودی هست که زیباییش تکراری شونده نیست و دائما ایجاد حیرت می کند و لذا عشق رو نگهش می دارند.

البته این عشقی که من ازش حرف می زنم برای اکثر پسرها قابل درک نیست اما معمولا دخترها که سنسورهای احساسیشون قوی تره می فهمند چی دارم میگم هر چند که عاشق شدن پسر و دختر هم دو مدل مختلف هست مثلا من توی رویاهام و حتی خوابهای عاشقانم خودمو در حال بوسیدن دست و پای معشوق می بینم یا خواب می بینم که در برابر معشوق روی دو زانو نشستم در حالیکه دستشو توی دستم گرفتم و روی صورتم گذاشتمو دارم اشک می ریزم اما ممکنه دختر ها اینجوری عشقو درک نکنند (حیف که دختر نیستم که سر از کار ذهنشون در بیارم) بلكه مثلا توي روياهاشون یک مرد با جلال و جبروت و با هیبت و غروررو متصور بشن كه داره بهشون ابراز عشق می کنه یعنی دقیقا بر عکس آنچه که در مرد احساس لذت و احساس نیاز هست به هر حال رفتم دانشگاه و در مورد ازدواج با این دختر فکرامو کردم و دو ماه که گذشت قلبم ، عقلمو(به خاطر اختلاف سن زیاد) شکست داد و تصمیم گرفتم برم خواستگاریش اما اون عقد کرده بود و من هم این داغ بزرگ رو بر قلبم به عنوان خواست و مشیت خداوند پذیرفتم و بعد از چند ماه هم اوضاع روحیم نرمال شد .

راستی برا اینکه بتونیم با هم ارتباط منطقی تری ایجاد کنیم و سو تفاهم هم نشه باید قبلش چند تا کلمه رو همانند سازی مفهومی کنیم مثل چند نفر که میخوان برن ماموریت و باید ساعتاشونو تنظیم کنند البته این تعاریف صرفا برداشت های شخصیست که البته مشکلی نه برای شما و نه برای کلمات ایجاد میشه اگه من تفسیرشون کنم چون هدف ایجاد ارتباط بین ماست و لذا این همانند سازی معنوی کلمات کمک به درک متقابل می کند.

عشق:یک حالت احساسیست ناشی از درک زیبایی ها که محل درگیریش در روح است و انسان رو از خود بیخود می کنه به طوریکه غم بر انسان مستولی میشه و آدمی تمام فکر و ذکرش مشغول می شود و حتی حاضر است برای معشوق جان بدهد که این حالت در خود وحدانیت نیز ایجاد می کند به نحوی که انسان نمی تواند عاشق دو چیز به طور همزمان باشد.

دوست داشتن:یک نتیجه گیری عقلی و منطقیست ناشی از درک وتمیز بین خوبی و بدی شخص یا شیء که محل ایجادش در مغز است که انسان با استدلال های منطقی و بعد از مثبت شدن برایند خصوصیات معلول بر حسب عقل خودش منطقا تصمیم می گیرد که باید دوست داشته باشد یا نه که در این نتیجه گیری منطقی کثرت وجود دارد و انسان می تواند در یک زمان هزاران شخص یا چیز را دوست بدارد.

هیجان جنسی:حالتیست کاملا جسمی و غریزی که محل تشکیل و ادراکش در قوای دماغی است که با درک جاذبه های جنسی طرف  مقابل (انسان یا حیوان یا شی ء) به کمک حواس پنجگانه آدمی نیاز به لذت طلبی و کام گیری را در وجود خودش با قدرت تمام درک می کند که این غریزه از تمامی غرایز انسان قوی تر و لذیذ تر است.

در قسمت بعد یه ماجرای عاشقانه دیگه براتون تعریف می کنم .

 

 

سالهاي دور از ازدواج

زیرسازی و آسفالت جاده منتهی به ازدواج توی خانواده ما که غیر مذهبی هم بودند کار مشکلی بود چون نمی تونستی از قرآن سند بیاری برای اثبات رازق بودن خداوند و نمی تونستی از احادیث سند بیاری برای اثبات فواید ازدواج در نجات ایمان و نمی تونستی از مراجع فتوا بیاری که اگر بیم افتادن به گناه هست ازدواج واجب است خلاصه تنها راه حل موجود بحث عقلی و نقل قول از کسانی بود که مورد تائید پدر بود خلاصه ما رو میگی مجبور شدیم کتاب لذات فلسفه ویل دورانت رو بخونیم تا بتونیم همگی به یک ریسمان نیمچه الهی چنگ بزنیم و مواضعمون رو مشخص کنیم که به این ترتیب وارد بازی شطرنجی با پدرم شدم که این حرکت من یعنی حرکت پیاده دو خونه به جلو البته در این کتاب توی فصل عشق چیزهایی نوشته شده بود که به درد کار من می خورد بنابراین همون رو به عنوان سند آوردم جلو و گفتم به استناد نظریات این فرد فهیم بنده تصمیم دارم ازدواج کنم و پدرم گفت تو که 17 سالته و تازه داری میری دانشگاه و سربازی هم نرفتی و کار هم نداری زن میخای چی کار؟و من گفتم ازدواج ربطی به مادیات نداره بلکه یک مرحله تکامل هست که هر چه زودتر انجام بشه انسان سریعتر ساخته میشه(دقت کنید دوستان بحث مذهبی نمیشد کرد وگر نه خودم به قول بچه های دانشگاه همیشه یک امامه تو سامسونتم داشتم) و پدرم گفت اگر دنبال تکاملی من توی خونه کنارتم و از هر زنی که تو فکر کنی عاقلترم پس بیا با من به کمال برس.جل الخالق حریف زبان پدرم به این راحتی ها نمیشه که بشی حیف که دوستان از موهبت بحث با پدرم محروم هستند آقا من هم گفتم جنس مخالف کامل کننده جنس مخالف خودش هست و پدرم گفت مادرت هست معلم هم هست و خیلی هم عاقله و بعد که یک کمی تو چشمام نگاه کرد و به اصطلاح خودش ما رو توی بن بست گیرانداخته بود بهم گفت پسرم با پدرت رو راست باش من هم جوان بودم و درک می کنم این چرت و پرتا چیه که میگی میخام به تکامل برسم بگو  غریزه جنسی بهم داره فشار میاره چرا طفره میری ؟ .آقا ما رو میگی موندم چی بگم قلبم گواهی میداد من دنبال این چیزا نبودم بلکه نیاز عاطفی به جنس مخالف داشتم و عاشق پیشه بودم که علتش هم ریشه در کودکیم داشت چون من پسر بزرگ خونه بودم و وقتی یکسالم شد داداشم یه روزش شد و لذا کلا از محبت محروم شدم چون همیشه عاقل تر و بزرگتر بودم و نیازی به دیگران نداشتم به نسبت برادرم که دائم هم مریض بود یه روز گوشش چرک می کرد و یه روز چشمش مشکل به هم میزد و....جتی من یادم میاد توی چهارسالگی عشق رو درک می کردم و می رفتم کفش یه دختر خوشکلی رو که دوست داشتم روی پاش می بوسیدم خلاصه به پدر گفتم پدر من نیاز عاطفی دارم و دنبال عشق هستم نه شهوت اما اون بیشتر مطمئن شد که من دارم دورش می زنم و گفت عشق همون شهوته که آدمای خجالتی بی صداقت یا متظاهر ازش استفاده می کنند و من فکم دو سانت باز موند و در اولین فرصتی که فکمو بستم گفتم پدر جان اصلا من همون مشکلی که شما میگید دارم حالا بریم خواستگاری ؟ و اونم گفت پسر مگه خر شدی ؟آدم خر خودشو پابند می کنه تو الان وقت دوست دختر گرفتنت هست برو خوش باش من خودم جوان بودم چهل تا دوست دختر داشتم هم ایرانی هم فرانسوی و ...(آخه اون در جوانی توریست بوده) دوباره من مخم هنگ کرد آخه من مذهبی بودم چگونه می تونستم توی دائرة المعارف وجودم کلمه دوست دختر رو جا بدم و مهم تر از اون اینکه من یه آدم احساساتی و شکننده بودم چگونه عمرمو و احساسمو توی زمینی که در معرض سیل هست بکارم؟هر لحظه وحشت اینکه کسی رو که از عشق می پرستمش ولم کنه و بره دیوانم می کرد بنابراین تصمیم گرفتم موضوع رو به دوستان پدرم بگم تا اونا پدرمو راضی کنند چون در برابر سربازم اون اسبشو آورده بود جلو منم مجبور شدم دست به دامن فیل بشم .به هر کی گفتم دیدم همینو میگه که موقع ازدواج نیست اول پول بعد زن بعد از یه مدتی که پدرم تلاش منو دید تصمیم گرفت کارو یکسره کنه لذا همه دوستاشو دعوت کرد خونه تا در مورد تقاضای ازدواج من به بحث بشینند آقا همشون هم به حمد الله از دم کافر بودند و بچه مذهبیشون پدر ما بود که شراب نمی خورد و فقط مشكلش اين بود كه دین رو قبول نداشت توی جلسه هم زنهاشون بودند و هم دختراشون خلاصه می خواستند از فضای ایجاد شرم برای من استفاده کنند یه جورایی من توی زمین اونا باید توپ می زدم و تماشاچی و داور رو هم کلا خریده بودند. منم که دیدم توی بد تله ای افتادم گفتم کم نمیارم و یه تنه افتادم وسط با چهل نفر آدم .

آقا ما گفتیم اونا گفتن ما گفتيم اونا گفتند تا اينكه یکیشون که واقعا رک بود و الان در انگلستان داره انتقام تمام جنایات انگلیس رو در طول تاریخ با اخلاق بدش از انگلیسی ها می گیره گفت برای چی زن میخای؟ و من اگر می گفتم برا حفظ ایمان یعنی سوژه خنده اگر می گفتم برا عشق دوباره سوژه خنده بود اگر می گفتم برا شهوت، بازی رو و راه حلاشو واگذار کرده بودم و منم گفتم خودت برای چی زن گرفتی و اونم گفت من از تو می پرسم و منم گفتم منم از تو می پرسم و میخام یاد بگیرم ازتون یکی دیگه اومد وسط و کل پروسه ازدواجو مسخره کرد و من گفتم ویل دورانت میگه ....و اونم گفت امکان نداره و کتابشو که براش آوردم و نشونش دادم بازم زیر بار نرفت یکی دیگشون گفت دوست دختر بگیر یکیشون گفت دوست دختر گرفتن یعنی ریسک ایدز برو کاری کن که من توی جوانی می کردم و به این کار معروف بودم و اونم خ و د ا ر ض ا ی ی بود حالا حساب کن من یک جوان 17 ساله توی اون جمع چه قدر سرخ و سفید میشدم آقا دختراشون هم توی جمع بودند و سرشون رو بعد از این راه حل از تولید به مصرف این نفر آخری انداختند پایین خلاصه بحث به جایی نرسید و منم البته کم نیاوردم ولی با خودم گفتم تمام این دختراشون هم با این آبروریزی که شده از من متنفر شدند اما از اون روز به بعد با کمال تعجب دیدم بر عکس شده ماجرا و اینقدر همشون نسبت به من حس پیدا کرده بودند و از جسارتم خوششون اومده بود که خودم هم اون اتفاقو به عنوان یه خاطره بد در نظر نمی گرفتم اما دختراشون حجاب نمی گرفتند و اهل نماز و روزه هم نبودند و به درد روحیات و عقاید من نمی خوردند و تازه اگر هم مذهبی میشدند با اون پدر و مادر ها مگه میشد پا پیش بگذاری؟این خاطره رو تا اینجا داشته باشید تا بقیشو بعدا براتون بنویسم که حرکت بعدی من یه جور کیش دادن شاه بود و منجر به فتح قله شد هر چند قلش تلی از کاه بود.

 

فعلا آخرین خاطره باشگاهیم اینه

بعد از مدتی از تبعیدگاه یزد به شهر خودم شیراز اومدم  و چون مسئول سبک پانکریشن شیراز انحصار طلب بود و از روابط نه چندان حسنه من و مسئولین پانکریشن کشور خبر داشت خلاصه رفت تو کار ما تا باشگاهی توی شیراز راه نندازم البته یه شرط جلوی پام گذاشت که اگه برم توی کشور براش مقام بیارم مشکلاتمو حل می کنه و منم قبول کردم و رفتم مسابقات کشوری و این دومین بار بود می رفتم مسابقات کشوری.

اولین حریفم نمی دونم از چه چیز ما ترسید و روی تشک نیومد بنابراین رفتم دور بعد و البته توی قرعه کشی یه استراحت هم خوردم انگار همه عوامل دست به دست هم داده بودند تا بیام بالا و خوردم به یک رزمی کار ترک و عجب موجود چقری بود و خیلی هم قوی و با اعتماد به نفس و جون سخت .آقا تا دستور شروع کارو دادن مثل تیر از چله کمان رها شد و حمله کرد طرفم و چرخیدو یک ضربه با تیغه پا زد توی سینم اما چون پاشو خیلی بالا آورده بود و به گلوم هم ضربش گرفت داور بهش اخطار داد و بازی رو قطع کرد و دوباره دستور شروع داد و امتیازی هم البته نگرفت ،من وقتی دیدم اینقدر فرز و قشنگ ضربه پا می زنه به خودم گفتم براش دارم و یک تکنیک بود مربوط به آیکیدوی اشیوا که برا خودم درونیش کرده بودم با خودم گفتم این دوباره حمله می کنه می چرخه و می زنه و همینطور هم شد حمله که کرد و چرخید من با سرعت بهش حمله کردم و در حالیکه پشتش به من راه بود گرفتمش و پامو پشت پاش گذاشتم و کشیدمش عقب و زدمش زمین و امتیاز گرفتم .خیلی فرز عمل کردم و وقتی خورد زمین توی خاک روش نپریدم تا گذشت منو ببینه و تضعیف روحیه بشه .آقا دوباره بلند شد و تا اومد طرفم یقشو گرفتم و کشوندمش توی خاک و پامو مثل مار کبری دور گردنش حلقه زدم و یقشو هم محکم گرفتم .من این تکنیکو به هر کی زده بودم شیمه شده بود(با نرسیدن خون به مغز توسط انسداد رگهای دور گردن طرف بیهوش میشه بنابراین معمولا قبلش تسلیم میشن ) اما اون هیچ چیزش نشد و بربر منو نگاه کرد و ناگهان از روی زمین بلند شد در حالیکه من پام دور گردنش بود و دستشو گرفته بودم و سرم پایین بود و 5 سانتیمتر از زمین بلند شده بود اما ولش نکردم بعد از چند ثانیه به جای اینکه اون احساس بیهوشی بهش دست بده من پام تیر کشید و داغ شد فکر کنم عصب پام اذیت شده بود پس ولش کردمو دوباره کار رو شروع کردیم به من حمله کردو ایندفعه پای راستمو گذاشتم روی کشاله رانش و خودم رو از پشت زدم زمین و گردنشو کشیدم زیر بغلم و فشار دادم و بعد از چند ثانیه که داشت خفه میشد تسلیم شد و خلاصه رفتم فینال و اونجا هم خوردم به پست یه ترک دیگه که استاد همون ترک قبلی بود که باهاش کار کردم و من حریفش نشدم چون شش ماهی بود اصلا باشگاه نمی رفتم و بدنم حسابی اُفت کرده بود و خلاصه برنز شدم و البته اون بنده خدا مسئول پانکریشن شیراز هم بدقولی کرد و کارمو راه ننداخت و من مجبور شدم برم یزد و دوره مربی گری جوجیتسو رو بگذرونم که خیلی شبیه پانکریشن هم بود و دوباره خودم باشگاه جوجیتسو رو راه انداختم و ده تا شاگرد سنگین وزن اومدن ثبت نام کردند آقا همه بین 90 تا 110 کیلو حالا مگه میشد تکونشون بدی با هزار سیاست باهاشون کار می کردم که یک وقت نمیرم یک دفعه یکیشون توی خاک(منظور همون تشک هست اصطلاحا) افتاد روم به نحوی که همه چربیهای بدنش تمام گودی های بدنمو پر کرده بود، نمی تونستم تکون بخورم حس کردم منو انداختن توی وان و دورمو سیمان گرفتند بعد از مدتی به علت جابجا کردن بدنش یه مقدار از چربیهای سینه و شونش هم رفت روی مجرای تنفسیمو بست و دیدم که نفس کشیدن هم تعطیل شد آقا ما هم با یک صدایی که از توی چاه در میومد به ارشد کلاس گفتم بیا اینو ورش دار و اونم خنده کنان اومد و پاشو گرفتو کشیدش عقب بعدش هم من در رفتم  راستش توی مبارزه با سنگین وزنها باید سریع شیمشون کنی(خفگی تنفسی یا شریانی) یا خلاف مفصلشون کنی وگر نه کارت تمومه.

یه خاطره بزن بزن دیگه تعریف می کنم و این پستو تموم می کنم  و به خاطرات خواستگاری و ازدواج و دوران غمبار عاشقی می پردازم.

دوستان تعجب نکنید اگه خاطراتی رو که خودم توش کتک خوردمو نمیگم چون از یادآوریش حس بدی بهم دست میده.

یادم میاد توی یزد بودیم  و می خواستیم برا مسابقات کشوری آماده بشیم بنابریان تمام مربیهای پانکریشن علیرغم میل باطنی دور هم جمع شدیم و شاگردامون هم آوردیم خوشبختانه یا بدبختانه شاگردای من خروس جنگی بودند نه اینکه من اینجور بارشون آورده باشم بلکه ژنتیکی این مدلی بودند و یکیشون هم که از همشون پلنگ تر بود که بعدا خدابیامرز شد زیر ماشین همیشه آرزو داشت خدا دختر می آفریدش  حالا نمیدونم چرا به هر حال با این شاگردام هر جا برا اردو به اصطلاح اگه بشه اسمشو گذاشت می رفتیم باعث میشد رو سفید بشم آخه همه رو لت و پار می کردند و فقط خودم حریفشون بودم یادمه یکی از شاگردای یه باشگاه دیگه بود که خیلی ادعاش میشد و یه حریف از یه باشگاه دیگه رفت روبروش و اونم بهش گفت با چند در صد توانم باهات بجنگم  اون بدبخت هم گفت ملاحظمو بکن خودت .آقا مبارزه که شروع شد معلوم شد طرف پاکار بوده مثل فرفره میزد و می چرخید و می کوبوند و توی 30 ثانیه اینقدر ضربه پا زد توی دک و دنده طرف که بنده خدا افتاد رو زمین بلند نشد و ما نفهمیدیم از درد بلند نمیشه یا از ترس .یه جو بدی حاکم شد تو باشگاه و همه کپ کرده بودند منم که دیدم اوضاع اینطوری علیرغم اینکه شصتم ضرب خورده بود اومدم رو تشک و به اون قول بیابونی گفتم بیا با من کار کن آقا همه تمرکز کردن رو ما انگار داشتن فیلم برادران تیرینیتی  رو نگاه می کردند .دوباره گفت با چند در صد توانم کار کنم و منم بهش گفتم هر چی زور داری بزن حالا اون 15 کیلو سنگین تر از من و پا کار حرفه ای .تا گفتند شروع کنید پای راستو آورد بالا و یه چرخش انداخت تو کمرش در حالیکه پای راستش هنوز توی همه جمع بود و می خواست تو کسری از ثانیه تای پاشو باز کنه و با باز شدن قیچی پاش سلاقی بکوبه تو پهلوم که اگه میزد حتما نفسم بند میومدو ولو میشدم اما منم توی همون لحظه استراتژیک یقشو گرفتم و همزمان پامو گذاشتم روی کشاله رانش و با تک پا پرتاب از روی سرم پرتش کردم پشت سرم و اونطرف هم یقشو ول نکردم و دوباره یه دست و یه کتفشو در حالیکه روی زمین نشسته بودم و اونم زیرم بود گرفتم و دوباره از روی سر پرتش کردم اونطرف و قبل از اینکه پاش به زمین برسه تو هوا چرخیدم و آماده شدم که به محض رسیدنش به زمین همین سالتو رو تکرار کنم و کردم که باعث شد دوباره از رو سرم پرتاب بشه که طبق قوانین سه تکنیک سه امتیازی پشت سر هم به معنی ناک اوتی بود و باخت مبارزه رو و خیلی هم باد دماغش خوابید و واقعا هاج و واج داشت به اینبر و اونبر نگاه می کرد چون تو 5 ثانیه ضربه فنی شده بود.

 

خاطرات باشگاه2  

بعد از اينكه فهميدم توي رشته كي آيكيدو چيز بيشتري ياد نمي گيرم(قهوه اي بودم) رفتم باشگاه جودو .اونجا هم برا خودش جنگل مولا بود آخه يك جمعيتي چوخه كار مشهدي از طبقه فقير بودند كه اومده بودن جودوكار شده بودند لباساشون همه مندرس و سياه بود(لباس جودو سفيده البته آبيشم هست) نمي دونم چرا نمي شستنش .

خيلي چوخه كارا توي تكنيكهايي كه پا مي خواست قوي بودند اما توي تكنيكايي كه دست مي خواست ضعيف بودند .همخوابگاهيم كه بعدا صميمي ترين دوستم شد و يه جورايي نقش محمدجوادو برام داشت و پزشكي مي خوند هم ميومد جودو و خيلي هم غيرتي مبارزه مي كرد چون قوچاني بود و قوچاني ها بدجور تعصب دارند و وقتي ميرن رو تشك حاضرند بميرند ولي نبازند من هم كه شخصيتا يه دنده بودم و اصلا حاضر به باختن نبودم خلاصه تمام مدت دم همو مي جويديم و بقيه بچه هاي باشگاه هم از دستمون در امان نبودند البته سعي مي كرديم با هموزنامون سرشاخ بشيم اما جودو را عليرغم ميل باطنيم بعد از شش ماه به علت ضربخوردگي زانو ول كردم و رفتم سراغ كاراته واداريو كه توي دانشگاهمون بود .اونجا هم خيلي خوش مي گذشت البته دو نفر بودند ازون مذهبيهاي جانماز آبكش فاسد كه سرشونو مثل كبك توي برف كرده بودند و فكر مي كردند كسي نمي فهمه زيرابي ميرن و البته من هم كه هميشه وكيل مدافع همه بودم چند بار حالشونو گرفته بودم .كلا توي مدت دانشگاهم چند باري تكنيك به اينو اون زدم كه حقشون بود و يكبار هم يكي به من تكنيك ماواشي زد (با روي پا ضربه زدن) توي صورتم كه سرم گيج رفت كه اونم حقم بود .البته از اينكه فضول عالم و آدم بودم يه خاطره بگم يادم مياد ابوذر دوستم يه پسر مظلوم و مذهبي بود و توي همه چيز به من تكيه داشت و اومد و گفت پويا معاون بسيج خرابكاري مي كنه ميندازه گردن من و منو توي جلسات راه نميدن از خودم دفاع كنم و منم رفتم ببينم چي ميگه معاون جان و بهش گفتم اين ماجرا صحت داره و اونم گفت به شما ارتباطي نداره چون شما حتي عضو بسيج هم نيستيد البته من يه فرمي پر كرده بودم ولي حقيقتا نميشه گفت عضويت چون كاري نمي كردم اونجا خلاصه تا اينو گفت يه سالتو بهش زدم جوري كه از بالاي سرم در حالي كه نشسته بودم پرتش كردم پشت سرم خلاصه اين زندگي ما كلا تو دانشگاه با اين ماجراهاي رزمي بودنمون گره خورده بود البته ابوذر توي درسها هم خيلي بهم تكيه داشت چون من شاگرد اول دانشگاه بودم(ترم اول و بعدش به علت عاشقي و تنهايي و ... از شاگرد اولي در اومدم) .

يك روز با خودم گفتم من هميشه عصر ميرم باشگاه يه روز صبح برم ببينم توي باشگاه دانشگاه چي ياد ميدن و مربي كي هست ؟ درو باز كردمو رفتم تو و ديدم يه مشت پسر خوشكل اكثرشون موهاشونو بسته بودند و صورتها سه تيغه و همه بر بر داشتند به من نگاه مي كردند و من هم دو ثانيه مخم طول كشيد تا تونستم شرايطو ارزيابي كنم و متاسفانه فهميدم كه صبح ها دخترا كلاس دارند و من وسط باشگاه هاج و واج مونده بودم و نه اونا ياراي فرار داشتند چون همگي از ساكشون دور بودند كه چيزي سر كنند و هم من حتي براي خروج بايد زمان صرف مي كردم خلاصه چشمتون روز بد نبينه هر چند من چشمم روز خوبيو ديد سرمو انداختم پايينو آروم آروم اومدم بيرون و خلاصه خيلي معرفت به خرج دادند كه جيغ نزدند البته حتما حسابي به گيجيم خنديده بودند چون جلوي درب با كاغذ نوشته بودند ورود آقايان ممنوع اما من اصولا به همون كاري كه ميخام بكنم تمركز مي كنم و حواشي رو نمي بينم.

البته گاهي وقتها شعر و رزمي كاريم با هم قاطي ميشد يادم مياد رفتم شعر بخونم و مسئول شب شعر يه بنده خداي شوتي بود به نام نيما .ميگم شوت قصد اهانت نيست كلا شوت بود يادمه يه دوست دختر داشت ما شا الله تير برق از خودش دو وجب بلند تر و جالب اين بود كه توي دانشگاه اينو زنش معرفي كرده بود تا حدي كه رئيس دفتر فرهنگ هم فكر مي كرد راست ميگه و به دو تاشون به عنوان يك زوج مذهبي مسئوليت داده بود و تكه كلام فيزيكيش اين بود كه دماغ زنشو با دست مي گرفت مي كشيد و چند بار به خاطر اين عمل نسبتا عاشقانه ازش شكايت كرده بودند آخه جلوي همه ازين ابراز علاقه ها مي كرد احتمالا تا حالا دماغ دوست دخترش خرطوم شده و يكي ديگه از كاراي جالب اين بشر اين بود كه يك دفتر شعر داشت همش شعراي طنز جنسي داشت و توي دانشگاه سر دفتر شعرش دعوا بود و هر هفته يه پسري به امانت مي گرفت البته من اينكارو نمي كردم چون تا اونموقع مسائل جنسيمو در انزوا نگه داشته بودم و پتانسيل زيادي مثل باروت درونم در كما به سر مي برد و نمي خواستم كسي براش دعا بخونه از كما در بياد خلاصه كلام اين آقا نيماي مسئول شب شعر اين تريبونو همچين كشونده بود نزديك ديوار كه هر كس مي خواست شعر بخونه مجبور بود مثل گربه روي تيغه چوبي لبه سن راه بره تا بره پشت تريبون يا اينكه بشينه از زير سيماي بلندگو رد شه بره اونبر خلاصه من از زير سيم ها رفتم اونبر و شعرو كه خوندم چند بار بلندگو هم قطع شد دست آخر خودمم نفهميدم چي خوندم و بد تر از همه تماشاچيا هم برام دست نزدن آقا ما هم يه لحظه جو گير شديم از رو سن پريديم پايين حداقل 1/5 متر ارتفاع داشت و ارتفاع مهم نيست طبع شاعرانه با اين حركات جور نبود اما وقتي پريدم همه شروع كردن به دست زدن تازه فهميدم ملت اكثرا ميان شب شعر سرگرم بشن و خيلي فرق نداره تو بالا و پايين بپري يا شعر بگي به قول لطفعلي خان زند وقتي آقا محمد خان قاجار اخته بهش گفت حالا كه اسيرت كردم حرفي داري و اونم گفت *يا رب ستدي ملك ز دست چو مني/دادي به مخنثي نه مردي نه زني/از گردش روزگار معلومم شد/پيش تو چه دف زني چه شمشير زني*(آقا محمد خان با دستاي خودش چشمو اين جوون جنگاورو از كاسه در آورد) منظورم اينه كه چه دف بزني چه شمشير تماشاچيا فرقي براشون نداره.

كاراته رو تا بنفش اومدم جلو و بعد يه مدت رفتم آيكيدوي اشيوا و هاپكيدو و بقيه خاطرات رزميم بر مي گرده به بعد از ازدواجم كه دفعه بعد براتون ميگم.

شماره 1 سنسي نيازي/ شماره 2 ارشد اول كلاس /شماره 3 باقري بچه شمال و خيلي آدم آروم نمي دونم چي جوري رزمي كار مي كرد/شماره 4 خودم و به قول بچه ها زلزله دانشگاه/شماره 5 فلاكس آب و صاحب فلاكس ارشد دوم كلاس/ارشدهامون و استادمون واقعا گل بودند خاكي قوي تكنيكي

خاطرات باشگاه1

سال 77 بود كه دانشگاه مشهد قبول شدمو رفتم خيلي احساس تنهايي مي كردم 17 سالم بود و يك جوون پر انرژي بودم مونده بودم غير از درس چي كار كنم تو شهر غريب البته غريبه غريبم كه نه چون بابام با دوستش خواهراشونو عوض كرده بودند و يه جور گروگان گيري شده بود برا همين عمم زن داييم شده بود حالا خودت برو حلش كن ببين چي ميشه و چون بابام مشهدي بود عمه و داييم اونجا بودند هر چند داييم شيرازي بود اما ديگه خودتون درك مي كنيد مرداي اين زمونه رو خلاصه پسر داييم كه 10 سال از من كوچكتر بود و خيلي چاق بود برا لاغر شدن مي خواستن بفرستنش باشگاه و لذا منم قرار شد باهاش برم باشگاه اوجا كه رفتيم ثبت نام كنيم سبك قبلي ما كي آيكيدو اسمش بود و ارشد كلاس تا ما رو ديد اومد تعريف از سبك كه اين سبك ما اينجوريه و اونجوريه ازين حرفا ما هم رفتيم كي آيكيدو تا نگو كشتي كج بوده و برا اينكه تعطيلش نكنند اسمش اين شده بود خلاصه چشمتون روز بد نبينه پلنگ خونه اي بود حالا من خودم قد بودم مي تونستم اين سبكو ادامه بدم اما پسر داييم نه اگه ببينينش حتي الان كه 23 سالشه وقتي راه ميره آدم فكر مي كنه سايش حركت كرده اين بشر به شدت مظلوم بود و كم حرف هر چند تو باشگاه مراعاتشو مي كردند اما همون مراعاتشم براش سخت بود تا حدي كه بعد ها مي گفت روزي كه باشگاه داشتيم روز عزاي من بود تو اين باشگاه ما رو روي كاشي مي خوابوندن و روي سرمون با پا راه مي رفتن تو گوش و دماغمون مي زدند و خدا نكنه ارشدهاي كلاس دستكش بكس مي خريدند هممونو رديف مي كردند و مي گفتند دستها پشت و اونوقت آي مي زدن تو ديافراگممون برا اونايي كه نمي دونن كجاست عرض كنم جايي كه دنده ها تمام ميشه بالاي شكم دقيقا در وسط ،رزمي كار خوبو از قوي بودن اين قسمت بدنش ميشه شناخت چون خيلي خيلي به سختي مي توني در برابر مشت رويين تنش كني يه مشت بزنن تو دياف نفست بند مياد و نمي توني دم و باز دم كني .

توي باشگاه معمولا 7 تا ارشد بود كه همشون كمربند سياه بودن .دو تا داداش بودن به نام شيخي كه يكيش مثل بلور سفيد بود و يكيش مثل زغال سياه تعجب نكنيد كه ما بدن اينا رو كجا ديديم چون اينا معمولا لخت توي باشگاه كار مي كردن البته منظورم بالا تنه هست هر چند يكي ديگشونم بود در قسمت پايين تنه يه شورت پاچه دار كشتي كجي گاهي وقتا مي پوشيد .ما به اين دو تا برادر مي گفتيم جوجه اردك سفيد و جوجه اردك سياه و عجب هم دوتاشون تكنيكي بودن.جوجه اردك سفيد بر عكس رنگ پر و بالش خيلي وحشي بود ببخشيد ميگم وحشي چون هيچ كلمه ديگه اي نمي تونه حق مطلبو ادا كنه و تكه كلامش اين بود كه وقتي دو نفر مي خواستن مبارزه كنند مي گفت قِشنگ خِشِن كار كنِن و اگه حس مي كرد دارن شل كار مي كنن يا وسط مبارزشون حال مي كرد اينم بپره وسط كار تموم بود واقعا مي مرگوند همه ازش مي ترسيدند البته جوجه اردك سياه ازون قوي تر بود ولي بي آزار بود كاري مي كرد كه استاد باشگاه ميومد جمعش مي كرد و ماجرا ختم به خير ميشد .من بعد از اينكه چند تا خلاف مفصل يادگرفتم رفتم تو دانشگاه و هنرمو نشون دادم(اصولا خيلي جو گير ميشم) و يكي از دوستام كه عمران مي خوندو آوردم باشگاه اون بنده خدا داداشش پزشك بود و هر روز قرص مي گرفت از داداشش حالا ببين چه بر سرش ميومد من ازين جوجه اردك سفيد كم كتك مي خوردم چون به تجربه فهميده بودم جلوي آدم زورگو نبايد عقب نشيني كني و وقتي ميزد منم ميزدم اما بقيه كه باج مي دادن ميشد كه گاهي ده دقيقه كتك مي خوردن حالا اين تجربه رو از كجا بدست آوردم ؟من پدرم خيلي عصبيه و دائم ما رو گوشمالي ميداد هر وقت منو ميزد من نگاش مي كردم و مي گفتم درد نداشت خلاصه بعد از يه مدتي ديگه ما رو نزد و جورشو داداشم كشيد خلاصه (يكسال از من كوچكتره و اونم اتفاقا خيلي سفيده و من نميگم سياهم ولي سبزه بودم همون جوجه اردكا به ما هم مي خورد).

دو سال كشتي كج كار كردم تا قهوه اي شدم بعد تصميم گرفتم تغيير سبك بدم تو اين دو سال ياد گرفته بودم بپرم هوا با كمر روي اسفالت يا كاشي بخورم زمين يا از پشت خودمو روي كاشي بزنم زمين راستش كشتي كج همش زمين خوردنه وگر نه تكنيكاش اكثرا نمايشيه و قابل توجه دوستاني كه پاي آنتن كشتي كج مي بينن عرض كنم همشون سر كارن و كاراشون همش نمايشيه و بارها از قبل تمرين شده